-اوه مالیک... دوباره?
مرد کلافه خندید و تو چشم های کاراملی پسر پشت میله ها نگاه کرد.
-شاید فقط باید اینجا بهم بالش و پتوی نرم تری بدین
مرد که دیگه به هیچ عنوان از گستاخی و بیخیالی پسر جوون متعجب نمیشد خندید و شست دست آزادش رو بالا آورد و بدون اینکه نگاهش رو از برگه های توی دستش بگیره جواب داد:
-حتما بهش فکر میکنم... نظرت چیه یکی از سلولا رو بهت اختصاص بدیم? مثلا برات تخت و کتابخونه ام بذاریم
پسر با بیخیالی شونه هاش رو بالا انداخت درحالی که دست آرنج هاش رو از بین میله ها رد کرده بود و به میله ی افقی تکیه داده بود و تقریبا خم شده بود.
-من موافقم...
-پررو
مرد برای بار سوم خندید و سرش رو از روی تاسف تکون داد... شاید بار سومی بود که اون پسر رو توی این هفته پشت میله های سلول موقت اداره میدید... اون لابد اینبار هم دوست بزرگترش می اومد و جریمه ی نقدی رو پرداخت میکرد و پسر رو از زندان و اداره رو از دست اون پسر راحت میکرد.
-پین... با اداره تماس گرفتن... نوبت تو و هورانه
لیام برگه هارو که با تمامش رو از حفظ با مشخصات زین پر کرده بود دست همکارش داد و با عجله از راهرو بیرون دوید.
مثل اینکه بالاخره کسی به جز اون موجود کوچولو دردسر ساز تصمیم گرفته بود خودش رو توی اون شهر نشون پلیس بده .
-هوران کجاست?
لیام بین راه از سرباز توی راه پله پرسید و اطرافش رو دنبال همکارش نگاه کرد.
-توی ماشینن قربان... منتظرن
سرش رو برای پسرک تکون داد و قدم هاش رو تند کرد... حتما تماس مهمی بوده که نایل از اتاقش خیلی زود دل کنده بود و حالا زودتر از لیام توی ماشین منتظرش بود.
با خارج شدن از در باد سرد مثل سیلی محکمی صورتش رو سوزوند... با اخم صورتش رو بین یقه های کاپشنش فرو برد و سمت ماشین روشن دوید.
خودش رو سریع توی ماشین پرت کرد و در رو با شتاب بست... هنوز یک ماهی تا کریسمس مونده بود و اون سرمای عجیب اتفاق غیرقابل پیشبینی بود ولی لیام سرمایی همیشه برای سرد شدن هوا آمادگی داشت.
-بخاری... بخاری رو ببر رو درجه ی آخرش
همونطور که دست هاش رو توی بغل گرفته بود تقریبا داد زد... مرد پشت فرمون بلند خندید و کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد و بعد بی معطلی ترمز رو خوابوند و ماشین رو به حرکت در آورد.
-مورد تماس چی بود?
-نزاع خیابونی... چهارتا اوباش... این بچه ها بیکارن... خانواده هاشون کدوم گورین?
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
