-شب بخیر زینی
-شب بخیر عزیزم
زین روی موهای نرم گری زمزمه کرد و پتوی نازک رو روی خودشون بیشتر بالا کشید...اون شب گری ترجیه داده بود پیش زینیش بخوابه پس لیام رو توی اتاق تنها گذاشته بود و حالا توی بغل زین خوابیده بود... این شاید یه جور قدردانی بود برای کاری که زین توی رستوران انجام داده بود هرچند که نه اون و نه لیام فکرش رو هم نمیکردن که گری متوجه اون مسئله بشه اما اون فقط میخواست محبت و تشکرش رو به زین نشون بده.
زین چشم هاش رو بسته بود و صدای نفس های آروم گری و جریان باد پشت پنجره موزیک متن افکارش شده بود... افکاری که جسته و گریخته تصویر لیام توش بولد میشد و با مقاومت زین پس زده میشد... اما محض رضای خدا کی میتونه جلوی مغز لعنتیش رو بگیره که زین بتونه?
نفس های گری عمیق تر میشد و میتونست بفهمه که خوابش برده... با احتیاط دستش رو لابه لای موهای گری به حرکت در آورد و مغزش شروع کرد به رو کردن هرچی که توش میگذشت.
*موهاش به نرمیه موهای لیامه مگه نه? *
*تو لمسشون کردی زین*
*مهم نیست که تو خواب بوده ولی نرمه نه? *
*دیدی امشب چقدر کتش بهش میومد? *
*چرا توجه نمیکنی که اون انقدر جذابه? *
*اون فقط تا کمتر از دوماه دیگه پدرخونده اته نه? بعدش میتونه... *
با حرص افکارش رو پس زد و صدای موذی توی مغزش رو با شدت خفه کرد...اینطور نمیشد... دستش رو به لبه ی پتو گرفت تا از روی تنش کنار بزنه و از روی تخت بلند شه که صدای تقه ی آروم در پشیمونش کرد... میترسید از اینکه دوباره نصفه شب کاری نکنه پس دستش رو سریع آزاد کرد و پلک هاش رو عادی بست.
در با صدای آرومی باز شد و متعاقبا صدای قدم های خیلی نرم کشیده شدن جوراب پشمی لیام روی پارکت کف اتاق رو شنید که به تخت نزدیک میشد.
تخت اونقدری جا نداشت که لیام بشینه و زین متوجه صدای فرو رفتن پارچه ی جیر تک مبل اتاق شد... اون نصفه شب اومده بود تا روی مبل اتاق زین بشینه? دیوونه اس?
چند ثانیه گذشت و زین به سختی چشم هاش رو بسته نگه داشته بود... صورتش سمت پنجره بود و نور مهتاب روی صورتش میتابید پس نمیتونست به هوای تاریکی اتاق چشم هاش رو باز کنه.
زین همه یچز رو از روی صدای اصطکاک بدن لیام با وسایل تشخیص میداد و متوجه شد که لیام از روی مبل بلند شد و قدم هاش نزدیک تر شد و بعد متوقف شد.
گری دستش رو بالا آورد و بینیش رو خاروند و نفس عمیق و صداداری کشید و صورتش رو بیشتر توی گردن زین فرو برد و صدای خنده ی آروم و بم لیام نشون میداد که حتما صورت گری رو نوازش کرده و کاری کرده بینیش به خارش بیوفته.
و بعد از چند ثانیه با حرکت لیام زین میتونست حس کنه که کوبش قلبش حتی از زیر پتو هم مشخصه و خدایا کاش تیشرتش رو پوشیده بود... لیام مثل توی ماشین با پشت دو انگشتش از روی گونه تا روی ته ریش ظریف زین رو که بخاطر تازه بودنش نرم و کوتاه بود لمس کرد و بعد نفس عمیقی کشید.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
ФанфикшнHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
