*مامان... مامان من روزا تنها میمونم... ماما خواهش میکنم*
*تو بزرگ شدی... تو باید درکم کنی زین... تو باید درکم کنی*
*مامان خواهش میکنم... من تنهایی میترسم... تا بابا بیاد تو باید نذاری سایه ها از کمد بیان بیرون مامان... مامان من از سایه ها میترسم*
*تو باید درکم کنی زین... من باید برم... تو باید شرایطو درک کنی... زود بزرگ شو زین*
*مامان من میترسم*
-زین...عزیزم?... زین?
لیام با نگرانی زین رو که حالا عرق سردی پیشونیش رو پوشونده بود و ناله های آرومی میکرد نگاه کرد و آروم تکونش داد.
بعد از برگشتن از خونه ی جف ،سمت دیگه ی تخت دراز کشیده بود و خودش رو به خواب زده بود تا لیام باهاش صحبتی نکنه.
-زین عزیزم?
-من میترسم مامان
-زیــــــن?
لیام اینبار بلند تررصدا زد و تکون نسبتا محکمی به شونه های زین وارد کرد .
زین با نفس عمیقی از خواب پرید و با دیدن چهره ی لیام رو به روی صورتش نفسش رو راحتتر بیرون فرستاد.
-خوبی?... خواب میدیدی
زین دستش رو روی سینه ی لیام فشار داد و سعی کرد اونو از خودش دور کنه.
-خوبم... خوبم... معذرت میخوام که بیدارت کردم... بخوابیم
لیام اخم هاش رو توی هم کشید و روی تخت چهارزانو نشست و دست زین رو کشوند و رو به روی خودش نشوند.
-چی شده زین?
-هیچی... بیا بخوابیم
زین گفن قبل از اینکه دوباره تا نیمه دراز بکشه و دستش باز توسط لیام کشیده بشه و بشینه.
+نه نمیخوابیم... نه تا وقتی که نگی چی باعث این کاراس... تو میدونی که من خودم نمیخوام برم? تو میدونی که مجبورم? تو اینارو میدونی زین... پس چرا? چرا وقتی فقط چند روز دیگه میتونم اینقدر نزدیک خودم حست کنم و... آروم بشم.... زم فاصله میگیری?
-چون... تو داری میری و من میمونم با آدمایی که حتی نمیدونن ما چیزی شبیه پدر و پسر نبودیم... چون تو نخواستی... چون من حس میکنم چیزیم که باید پنهان بشم... مثل یه چیز خجالت آور که نباید به کسی گفت... تو حتی نمیخوای صمیمی ترین دوستت چیزی بدونه
ESTÁS LEYENDO
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
