16.Did you see I was able to do this?

5.8K 954 259
                                    

-به نظرت باید بیدارشون کنیم گری?

-نمیدونم هری... آممم بذاریم یکم دیگه بخوابن?

-موافقم!

هری در حالی که سرش رو تکون میداد در جواب گری زمزمه کرد و عقبتر رفت و در رو آروم پشت سرش بست... شاید اگه خودشون بیدار میشدن بهتر بود.

➖➖➖

-یعنی تنها ناهار بخوریم ?

-نمیدونم فقط یه سوال هری... بابا چرا نمیره سرکار?

-فک میکنم مرخصی داره!

-آخه اون اصلا مرخصی نمیگرفت!

-شاید داره جبران میکنه!?

گری شونه اش رو بالا انداخت و قاشقش رو توی پوره ی سیب زمینیش فرو برد و با بی میلی چرخوند نه اینکه دوست نداشته باشه بلکه حس میکرد دیگه به ناهار خوردن بدون توجه های زین عادت نداره... زین از اون روز اولی که حمایتش کرده بود موقع هر صبحونه و ناهار و حتی شام بدرن اینکه حرفی بزنه همه چیز رو توی سکوت براش کنار ظرفش ردیف میکرد و اگه لازم بود حتی غذاش رو براش تکه تکه میکرد تا راحترربخوره و حالا گری حوصله اش رو نداشت که گوشتش رو تکه کنه و با پوره اش بخوره... انگار اون خونه و افرادش حالا حسابی به زین عادت کرده بودن.

-میگم یکم زیاد نخوابیدن هری?

-اممم

-من دیگه میرم بیدارشون کنم

گری تند تند گفت و از صندلیش پایین پرید و نفس هری برید وقتی چند باری تا نزدیک اتاق سکندری خورد.

-هی مراقب باش... گری آروم

گری بی توجه چند پله ی فاصله ی راهرو تا سالن رو با حالتی بین ایستاده و چهار دست و پا بالا رفت و به اتاق زین رسید.

در رو با ضرب باز کرد و وارد شد... تخت رو دور زد و نزدیکش ایستاد و دست کوچولوش رو روی شونه ی لیام گذاشت.

-بابا... بابایی

لیام چشم هاش رو بهم فشار داد و و بعد آروم از هم باز کرد ،دیدش تار بود ولی صورت کوچولوی گری قابل تشخیص بود.

-گری?

-بیدار شدی بابا... بذار زینو بیدار کنم بتونی پاشی

-نه... نه نکن

لیام بین خمیازه ی بی صداش گفت و دست گری رو که سمت زین میرفت رو گرفت.

-بذار بخوابه... حالش خوب نبود

-مریض شده?

-اره... اره یه جورایی

-اها

خواب زین سنگین بود و این مزیت بزرگی بود وقتی با گری زندگی میکرد که آروم حرف زدنش مثل صدای وزوز اعصاب خورد کن و نازکی میشد که بیشتر آدم رو از خواب بیدار میکرد.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora