19.I'm no one to you!

6.3K 942 546
                                    

پاش رو پشت کفشش گذاشت و بالا کشید و خدا میدونست راحت شدن پاش از اون کفش چه حس خوبی داشت.

-خونه ی خودم...

کت اسپرتش رو روی شونه اش انداخت سمت اتاقش راه افتاد... به هوای اینکه گری رو از خواب بیدار نکنه دستگیره ی در رو خیلی آروم پایین کشید و در رو آرومتر باز کرد ولی با دیدن تخت نامرتب اما خالیش در رو اینبار سریعتر باز کرد و اطراف اتاق رو دید زد و اثری از گری پیدا نکرد و با فکر اینکه ممکنه کنار زین خوابیده باشه سرش رو تکون داد و کتش رو روی تخت پرت کرد و با قدم های خسته از اتاق بیرون اومد و در اتاق روبه رو رو آروم باز کرد و منظره ی رو به روش... اون زیباترین چیزی بود که میتونست اون موقع صبح ببینه و اون چقدر خوش شانس بود.

زین به پشت خوابیده بود گری عملا روش دراز کشیده بود... موهای سیاهش روی بالش خاکستری روشن پخش شده بود و چند تره روی پیشونی و چشم های بسته اش بود و چند تاری لابه لای مزه های انبوهش بود و لب های صورتی و مرطوبش نیمه باز بود... موهای بلوطی و آشفته ی گری روی سینه ی برهنه ی زین پخش شده بود و لپ و لب هاش و بینی کوچولوش مچاله شده بود و نفس هاش به خاطر این سنگین و صدادار شده بود و یکی از دست های زین دور بدن کوچیک و باریکش پیچیده بود.

پنجره باز بود و باد پرده های نازک خاکستری رو به بازی گرفته بودن و صدای بهم پیچیدنشون تنها صدایی بود که علاوه بر نفس های منظم اون دوتا پسر توی اتاق شنیده میشد.

لیام میتونست تا هروقت که اون دوتا تصمیم بگیرن که خواب دیگه کافیه،جلوی در بایسته و نگاهشون کنه... تکیه اش رو از چهارچوب در گرفت و با قدم های سبک وارد اتاق شد و ملافه ی سرمه ای رو روی گری و زین کشید و گوشه هاش رو تا روی شونه های زین بالا کشید جوری که سر گری زیر ملافه نره... اون کوچولو از این کار متنفر بود.

پنجره رو کمی بسته تر کرد و قدم هاش رو به سمت در برداشت اما... از درگیری توی مغزش خنده اش گرفت و شونه هاش رو برای خودش بالا انداخت و قدم های رفته رو برگشت و با همون شلوار کتون و تیشرت و جوراب های بلند روی لبه ترین قسمت تخت به پهلو دراز کشید و دستش رو زیر زیر سرش گذاشت به منظره ی رو به روش که حالا از زاویه ی بهتری میدید خیره شد.

پلک هاش سنگین بود اما لبخندش سنگین تر... هرطور بود میخواست با خوابی که پشت پلک هاش جمع شده بود مبارزه کنه اما رفته رفته تصویر روبه روش محو تر شد و پلک هاش به هم نزدیک تر... تنها چیزی که میتونست بفهمه این بود که توی مغزش یک جمله میگذشت .

"کاش زودتر بر میگشتم... میتونستم بیشتر نگاهشون کنم... کاش زودتــ... "

➖➖➖

-بیدارش کنیم?

-اون دیر رسیده بذار یکم دیگه بخوابه... بیا بریم یکم پنکیک درست کنیم امروز که هری نست

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now