35.Dreamy

6.4K 948 599
                                        

-اینم از قهوه

زین گفت و قهوه رو جلوی چارلی گذاشت که عینکش رو زده بود و پنجه اش رو لای موهاش فرو برده بود و خیلی سخت درگیر نمونه های پیشنهادی لگو شده بود.

-هیچکدوم اونی که باید نیستن...توی هر کدوم یه ایراد هست و یه نقطه قوت... ببین اینجاهارو... اینا خیلی خوبن ولی دقیقا این خطه کنارش خراب کرده

زین روی صندلی مقابل نشست و بی اینکه اجازه ای بگیره برگه هارو روی میز سمت خودش برگردوند و با دقت بهشون نگاه کرد... لب هاش از دقت غنچه شده بود و چارلی رو به خنده انداخت.

اون پسر سعی میکرد باحال و بزرگسال به نظر برسه اما واقعا اینطور نبود ،اون فقط یه کوچولوی بامزه بود که خیلی وقتا افساررفتار های بزرگانه از دستش در میرفت و به خودش بر میگشت.

-میشه یه مداد و ورق بهم بدی?

زین بی اینکه نگاهش رو از برگه ها بگیره درخواست کرد و برگه هارو بار دیگه بررسی کرد... چارلی زیر لب "البته" ای گفت و از کشوی میزش ورق و مداد نوک تیزی جلوی اون موجود کیوت و اخمو گذاشت.

زین روی برگه خط هایی شبیه کادربندی و چهارخونه های نا منظم میکشید و بعضی جاها اونهارو پررنگتر میکرد.

چارلی عینکش رو عقبتر فرستاد و همونطور که زین رو زیر نظر گرفته بود ،قهوه اش مزه کرد.

-داری چیکار میکنی?

-هیش

چارلی چشم هاش رو گرد کرد و صاف تر نشست،زین با دقت چند خط دیگه ام به طرحش اضافه کرد و با لبخند رضایت بخشی سرش رو بالا آورد .

-اینم ترکیب همشون... به نظرم باحاله

چارلی ورق رو به چرخوند و سمت خودش کشید و به طرح پررنگ تری که از بین خطوط کمرنگ تر بیرون اومده بود نگاه کرد،تمام چیزهایی که از طرح های قبلی دوست داشت حالا توی اون طرح جمع شده بود.

-این عالیه!

زین لبخند کیوتی زد و شونه هاش رو بالا آورد و جمع کرد و پنجه هاش رو زیر چونش به هم گره زد و خندید.

چالی چند ثانیه به موجود کیوت و بانمک رو روش خیره شد و بعد آروم خندید.

-همینو میدم برای چاپ روی ظرفا و تابلو... هزینه اشم میذارم روی حقوقت

زین میخواست تعارف بکنه ولی حقیقتا چیزی به اندازه اون اضافه ی حقوق نمیتونست خوشحالش کنه... دلش میخواست آرزوی بچگیش رو بر آورده کنه و اونم یه تولد خوب و بزرگ برای هجده سالگیه رویاییش بود و برای اینکار حتما نیاز داشت که پول جمع کنه.

چارلی لبخندی زد و فنجون خالی قهوه رو روی زیر لیوانی گذاشت و برگه ی طرح رو توی کشوش گذاشت... زین که موندنش بی جا بود بلند شد و فنجون قهوه رو برداشت و سمت در رفت.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now