75.Belong

6.1K 848 552
                                    

-لیام?... میشه یه لحظه بیای?

زین که توی اتاق ایستاده بود و کادوی تولدی که براش به حد مرگ هیجان داشت و توی دستش گرفته بود لیام رو صدا زد و دستش رو پشت تنش پنهان کرد.

-بله لاو?

لیام که حالا از در وارد شده بود گفت و منتظر بود تا حرف زین رو بشنوه و پیش پیتر برگرده تا اونا رو خیلی زودتر راهی خونه های خودشون بکنه.

-بیا تو... کارت دارم!

لیام به لبخند بزرگ زین با چشم های ریز شده اش نگاه کرد و کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست.

-چیزی شده?

-میخوام اول من بهت هدیه تولدتو بدم!

زین گفت و درحالی که دست هاش رو پشتش گره پنهان کرده بود ،تاب خورد و خندید.

-واو

لیام زمزمه کرد و نزدیک زین شد و دست هاش رو دور کمرش حلقه زد و نزدیک تر کشیدش و البته که زین مراقب بود دست لیام به هدیه اش نخوره.

-خب... میدونی که خیلی نمیتونیم این تو بمونیم اونم حالا که گری...

-میدونم ولی اول باید منو ببوسی! همین حالا!

زین محکم گفت و یک تای ابروش رو بالا انداخت... لیام آروم خندید و لب هاش رو لیسید و سرش رو نزدیک تر برد و چونه ی زین رو بوسید و با بوسه های ریز و آروم به لب هاش رسید.

زین دست چپش رو که آزاد بود پشت سر لیام گذاشت و بیشتر به خودش فشرد... بیشتر از هر چیزی دلش میخواست تا جایی کت میتونه اون بوسه رو ادامه بده اما زمان همیشه با اون دو نفر سر ناسازگاری میذاشت.

با بی میلی سرش رو عقب کشید و به چشم های براق لیام خیره شد و لبخند نرمی روی لب هاش نشوند و دستش رو بالا آورد.

لیام به سه پاکت آبی رنگ توی دست زین که بین صورت هاشون بود خیره شد.

-این...

-برگردیم... سه تامون باهم... نمیخوام تنها برگردم... نمیتونی پسش بدی من حقوق سه ماهمو پاش گذاشتم پس... فقط قبولش کن و هرطور شده اون چمدونای کوفتیو جمع کن تا برگردیم خونه...

-خدای من

-بیا فرار کنیم برگردیم خونه لیام... لطفا

-فرار نمیکنیم... خانوادمونو جمع میکنیم و با همینا بر میگردیم خونه

لیام با لحن مطمئنی که زین اصلا انتظارش رو نداشت گفت و یکی از دست هاش رو از دور کمرش جدا کرد و بلیط های برگشت به خونه رو توی دستش گرفت و فاصله ی ایجاد شده رو از بین برد و بوسه ی نیمه کارشون رو از سر گرفت.

زین نمیتونست جلوی لبخند بزرگی که بین بوسه اشون شکل میگرفت رو بگیره و این لبخند کم کم تبدیل به قهقهه شد و لیام رو مجاب کرد درحالی که میخندید سرش رو عقب بکشه و سر زین رو توی آغوشش بگیره و سعی کنه خیلی بلند نخنده.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora