82.What you couldn't believe!

6.1K 883 1.1K
                                        

-دوماه گذشته نمیخوای برگردی اداره?

-نمیدونم… دیگه جزو خواسته هام نیست…نمایشگاه زین تموم شده و وقتش خالیه و… میدونی… دلم میخواد بیشتر تایممو فعلا تو خونه باشم… مخصوصا پیش گری… خیلی ازش غافل شدم… اون خیلی ازم دور شده

جمله هاش کم کم آروم تر میشد و سرش رو بیشتر پایین می انداخت… نایل دستش رو روی شونه ی دوستش گذاشت و فشاری بهش وارد کرد تا شاید بتونه کمی حواسش رو پرت کنه.

-خیلی زود درست میشه پسر… نگران چیزی نباش… گری عاشق توئه!

لیام سرش رو کج کرد و لبخند راضی ای زد و دست هاش رو بهم مالید.

-راجب تو و زین… میدونه?

-آره… خودش شروع کرد… فکر میکنم تو دوره ای که توجهی بهش نداشتم خیلی چیزا رو یاد گرفته

-مدرسه های لعنتی… همه چیز از اونجا شروع میشه… خدای من باید با تئو چیکار کنم?

-کامان نایل اون تازه سه ساله شده!

لیام با خنده ی ناباوری گفت و به چهره ی پدرانه ی نایل بلند خندید… صداش توی محوطه ی خلوت پارک میپیچید و زین بی اینکه به روی خودش بیاره گوش هاش رو تیز کرد تا بهتر بشنوه.

-جدی میگم… از تصور وقتی که بفهمم داشته از سوراخ کلید اتاق یا زیر در منو بلا رو دید میزده یا مثلا گوششو به در چسبونده بوده تنم میلرزه… آخه میدونی من بلند ناله میکنم یه چیزی شبیه…

-هی هی هی نایل نمیخواد اینجا تکرارش کنی… ما تو یه فضای عمومی ایم…

لیام با خنده گفت و دستش رو محکم جلوی دهن نایل گرفت و مطمئن شد که کسی صداش رو نشنوه… به عنوان عضو سابق نیروی پلیس اصلا دلش نمیخواست به جرم تعرض لفظی به حریم فضاهای عمومی ازش شکایت بشه!

نایل که خودش هم میخندید با صداهای نامفهومی به لیام فهموند که قرار نیست ناله کنه یا همچین چیزی!

لیام دستش رو از روی دهن نایل برداشت و با همون دست ضربه ی نسبتا محکمی به پشت گردن دوست صمیمیش زد و بلند خندید.

-خوب با هم جور شدن

لیام که نگاهش حالا روی زین که تئو رو روی تاب هل میداد و از اون خنده های واقعیش سر داده بود ،میخ شده بود ،با لبخند شیفته ای تقریبا زمزمه کرد.

-بلا وقتی کار داشت تئو رو میذاشت پیشش… خودش اینطور میخواست… چی فکر کردی? پسرم داره دوست پسرتو میدزده رفیق! اینه قدرت هورانا

-معذرت میخوام داداش اما اگه قرار باشه این اتفاق بیوفته باید با چشمای خوشگل آبیش خداحافظی کنه

-اوه خدای من!… این روی تورو ندیده بودم!

لیام بی اینکه نگاهش رو به نایل که نگاهش میکرد ،بندازه یک تای ابروش رو انداخت بالا و لبخند مرموزی زد.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora