44.bambi eyes

6.2K 921 217
                                    

کتابش رو توی کوله اش انداخت...
کوله اش رو برداشت ...
در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت...
در رو بست و نفس عمیقی کشید و قدم های سنکینش رو از پله ها پایین کشید...
بوی پنکیک و شیرکاکائو تازه...
از پشت کانتر بالا تنه اش رو توی اون تیشرت جذب سفید دید و نفس بعدی رو عمیق تر کشید.

-صبح بخیر

نفسش رو حبس کرد و پنکیک رو زیر و رو کرد و چرخید و لبخند بزرگی روی لبش نشوند.

-صبحت بخیر... خوب خوابیدی?

-عالی!

و لبخندی شبیه به لبخند اون ضمیمه اش کرد... نباید عقب میکشید نه?

ظرف پنکیکی که روش اسکوپ خامه ی سرد گذاشته شده بود و شیره ی افرای غلیظ از روش میچکید جلوش روی میز قرار گرفت... صندلیش رو عقب کشید و نشست و به این فکر کرد که لیام خیلی جدیه!

-گری کجاست?

-دستشویی... اومد

صدای دویدن گری حواسش رو پرت کرد و با لبخند به اون موجود کوچولو که با دویدنش باعث میشد موهای لختش توی هوا تکون بخوره نگاه کرد و خندید.

-صبح بخیر بامبی!

-صبح بخیر زینی... اون دیگه چیه?

گری پرسید و خودش رو روی صندلی کنار زین بالا کشید و منتظر بهش خیره شد.

-بامبی?

-اوهوم

-خب اون یه انیمیشنه... وقتی بچه بودم میدیدم

-اون بیشتر شبیه به توئه

لیام گفت و ظرف خودش و گری رو روی میز گذاشت و رو به روی زین نشست.

-شبیه من?

-اوهوم... چشمات... شبیه اونه

لیام درحالی گفت که نگاهش رو بین چشم های زین که بهش خیره بودن میچرخوند و گری درحالی که نمیفهمید اونا راجب چی حرف میزنن با چنگالش پنکیکش رو درسته بلند کرده بود و گاز میزد.

-میخوام ببینمش... اگه شبیه زینیه!

-امشب میبینیمش عزیزم

لیام گفت و نگاهش رو از زین گرفت و مشغول صبحانه اش شد... زین باید کاری میکرد که این شرایط عادی تر جلوه کنه... حداقل اینطوری تحمل کردنش راحت تر میشد پس چنگالش رو توی پنکیک گرم فرو برد و تکه ای ازش کند و قبل از اینکه اونو توی دهنش بذاره پرسید.

-هری کجاست?

-زنگ زد و گفت یکم دیرتر میرسه ولی الاناس که برسه

زین سرش رو تکون داد و مشغول خوردن صبحونه اش شد و تمام مدت فکرش درگیر این بود که باید با کسی حرف بزنه و نمیدونست که کدوم یکی از دوست هاش میتونن بدون مسخره بازی کمکش کنن و این عصبیش میکرد.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now