34.this is your home!

6.3K 934 365
                                    

کلید رو توی قفل انداخت و با آرومترین حالتی که میتونست توی اون چرخوند... اونقدر آروم که صدای "تقه" اش رو به زور شنید.

لبخندی زد و سعی کرد همونطور در رو هم باز کنه... تنها چراغ آشپزخونه روشن بود و این یعنی لیام و گری خواب بودن پس با خیال راحت قدم های آرومش رو سمت اتاقش برداشت و بند کولش رو صفت چسبید تا با تکون خوردنش صدا نده.

-زین?

سر جاش صاف ایستاد... درست مثل میخی که با پتک روی سرش کوبیده باشن... چرا انقدر بدشانس بود?اون مرد چرا باید بیدار میبود? ساعت از دوازده گذشته بود و اون تا نیمه شب با لویی توی خیابون راه رفته بود تا وقتی به خونه میرسه لیام خواب باشه و برنامه داشت صبح باز هم زودتر بره تا نه لیام بتونه برای دیر برگشتنش باز خواستش کنه و نه برای اون اتفاق لعنتی که زین هنوز با فکر کردن بهش یخ میزد.

روی پاشنه ی پاش چرخید و روبه جایی که حدس میزد صدا از اونجا باشه ایستاد... نیمی از صورت لیام که روی صندلی کانتر نشسته بود توی تاریکی بود و نیمی دیگه با نوری که از انتهای آشپزخونه میتابید نسبتا معلوم و روشن.

زین نفس عمیقی کشید و سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه.

-معذرت میخوام که دیر اومدم

-از سه ماه پیش تا الان فقط داری ازم معذرت خواهی میکنی... چرا?

-خب... خب چون

-چون نمیدونی داری چیکار میکنی!

لیام با لحن محکم اما لطیفی گفت و زین توی دلش به شدت با اون حرف موافق بود.
اون میگفت که لیام نسبتی باهاش نداره و باید بره و بعد از رنجیدگی و اهمیت ندادنش عذاب میکشید و شب خواب بوسیدنش رو میدید و بعد میبوسیدش و کاری که هیچوقت نمیکرد رو حالا بارها توی این ماه ها انجام داده بود... معذرت خواهی!...?بنابراین معلومه که نمیدونست داره چیکار میکنه!

لیام که جوابی ازش نشنید از روی صندلی بلند پایین اومد و چند قدمی به زین نزدیک شد... حالا نیمی از تنش توی تاریکی بود.

-باید حرف بزنیم زین... حالا

-امشب یکم خسته ام

-منم هستم

-پس بریم بخوابیم... فردا یا... هرموقع که شد صحبت میکنیم

-حالا زین... امشب

زین با بیچارگی پلک هاش رو بهم فشار داد و احساس کرد قطره ی عرق سردی از تیره ی کمرش پایین رفت... خجالت کشیده بود و این هم جزو چیزهایی بود که برای اولین بار تجربه میکرد... نمیفهمید چرا انقدر از لیام خجالت میکشه !?

-بیا اینجا

لیام درحالی که سمت مبل ها میرفت گفت و با دستش بهشون اشاره کرد.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora