جس زیر نگاه لیام از زین فاصله گرفت و نگاهش رو سمت سالن فرستاد...لیام با عجله نگاهش رو گرفت ولی میدونست که دیره پس دوباره به اون دختر نگاه کرد و اینبار لبخند مصنوعی هم ضمیمه اش کرد... جس باهوش تر و تیز تر از این حرف ها بود ولی به روی خودش نیاورد و با قدم های بلند سمت لیام رفت و هزمان لیام هم از روی مبل بلند شد و دو قدمی نزدیک تر رفت.
-سلام... من جسم... دوست زین
-خوش اومدی عزیزم !
لیام گفت درحالی که دست جلو اومده ی جس رو توی دستش میگرفت و تکون میداد... دختر خوشگلی بود و این شرایط رو بدتر میکرد... حقیقتا لیام شکی نداشت که اون با زین توی رابطه است و به طرز مسخره ای از اینکه زین رو به مدرسه فرستاده پشیمون شد و خودش به هیچ عنوان اون حس رو درک نمیکرد... این یه حس نگرانی بود که بابت گری هم داشت مگه نه?... آره درسته همینه!
-جس اگه میخوای اونو برداری توی اتاقمه
زین درحالی که با شستش به اتاقش اشاره میکرد گفت و توجه جس و لیام رو به خودش جذب کرد... جس با لبخند شیرینی دست شرو از دست لیام جدا کرد و جلوتر از زین وارد اتاقی شد که زین بهش اشاره کرده بود... گری که برای صحبت با زین به اتاقش اومده بود هنوز روی تخت زین خواب بود پس جس مجبور خیلی آروم راه بره و از اونجایی که به اجازه گرفتن ابدا اعتقادی نداشت یکراست به سمت کمد زین رفت و از بین لباس هاش سوییشرت سرمه ای سفید گشادش رو برداشت و روی تاپ قرمزش پوشید و بعد همراه زین که به چهارچوب در تکیه داده بود و منتظرش بود از اتاق بیرون اومد و نزدیک در ایستاد.
-از دینتون خوشحال شدم آقای پین!
-منم همینطور جس!
چی? فاک البته که اصلا اینطور نبود... قطعا خوشحال نشده بود اللخصوص وقتی که سوییشرت محبوب زین رو توی تن اون دختر دید و اینبار حدس هاش به یقین تبدیل شد ولی لعنتی... خیلی مسخره نبود که از این خوشش نیومده بود?
➖➖➖
-اون عجیب نگاهم میکرد... فک کنم ازم خوشش نیومد
-توجهی بهش نکردم
زین با بیخیالی جواب جس رو داد و طبق معمول این چند هفته در عقب ماشین جاش رو باز کرد و مک از ماشین پیاده شد و بعد از سلام و بوسیدن گونه ی زین راه رو باز کرد تا زین سرجای همیشگیش یعنی وسط بشینه و بعد دوباره سوار شد.
زین به شارون و جاش هم سلام کرد و بعد از نشستن جس روی صندلی جلو ماشین به حرکت در اومد... زین حس میکرد که توی این چند هفته داره تازه جوونی رو تجربه میکنه ازش لذت میبره وقتی که توی ماشین با صدای بلند با موزیک همراهی میکردن و توی مراکز خرید حتی بی اینگه گاهی چیزی بخون میچرخیدن... وقتایی که همراه بقیه مسابقات فوتبال جاش رو تماشا میکردن و با مسخره بازی تشویقش میکرد و به محض وارد شدن شارون و مک به عنوان چینلیدر همراه جس اسمشون رو بلند صدا میزد... یا وقتی هوای بعد از ظهر به تاریکی میزد توی خیابون های شهر با دوستهاش قدم میزد و بدون اینکه لازم باشه نگران ریه ی گری باشه پاکت سیگارش رو خالی میکرد و این بین تنها چیزی که آزار دهنده بود اسکناس هایی بود که صبح ها روی میز کنار تختش پیدا میکرد و مجبور میشد ازشون استفاده کنه و همین باعث میشد با جدیت دنبال کاری باشه تا بتونه مشغول بشه تا وقتی که 18 سالگی لعنتی رو شروع کنه و حالا با دوستهاش توی راه کافه ی برادر جاش بودن تا شاید بتونن دستش رو اونجا بند کنن.
![](https://img.wattpad.com/cover/130573598-288-k858239.jpg)
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.