43.like a father , like a son

6.6K 971 330
                                        

Listen to :
Love you goodbye
🔻🔻🔻

ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و بدون اینکه از آسانسور استفاده کنه ،راهِ پله ها رو در پیش گرفت و بالا رفت... جلوی در ایستاد و نفس خسته اش رو فوت کرد و در رو آروم باز کرد و وارد شد.

خونه توی تاریکی بود و تنها نوری که روشنش میکرد نور ضعیف انتهای آشپزخونه بود که همیشه روشن بود... پس زین هم خواب بود.

قدم هاش رو سمت اتاقش برداشت و وارد شد و همونطور که حدس میزد گری رو پیدا نکرد... معملومه که اون بستنی یخی پرتغالی از موقعیت استفاده کرده و رفته تا توی بغل گرم زینیش وا بره و خیلی خوب بخوابه!

لیام با خودش فکر کرد کاش یه پسر نوجوون بود تا میتونست حالا بی دردسر به جای گری توی تخت زین بخوابه و گرماش رو حس کنه... لبخند زد اما لبخند تلخی از زندگی ای که هیچوقت آرزوش رو نداشت و حالا داشت چیزهایی رو که میتونست داشته باشه رو هم ازش میگرفت.

تمام اینها وقتی قابل تحمل میشد که به داشتن گری ،به داشتن اون "موهبت بهشتی بزرگ" توی زندگیش فکر میکرد... اما این قرار نبود از دردش چیزی کم کنه... این فقط کاری میکرد که بتونه تحمل کنه.

کتش رو در آورد و روی تخت انداخت و همونطور که دکمه های پیرهن مردونه اش رو باز میکرد سمت آشپزخونه راه افتاد... شدیدا به آب احتیاج داشت.

همونطور که یواش و بی عجله سمت آشپزخونه میرفت با خودش فکر کرد که چطور توی یه شب،با چند شات اضافه زندگیش رو به فنا داد... هیچ وقت مثل حالا احساس نکرده بود که چقدر به خودش بد کرده.

یادش می اومد که آرزو داشت که وقتی تونست بازرس بشه با دوست دخترش ازدواج کنه ، سوفیایی که از دبیرستان توی رابطه بودن ازدواج کنه نه به خاطر اینکه عاشقش باشه... نه چون مادرش میگفت ازدواج با اون دختر که تمام اون مدت رو باهاش مونده منطقیه و بعد از چند سال دختر دار بشن و بعد پسرشون به دنیا بیاد تا داشتن خواهر بزرگتر رو تجربه کنه... درست مثل خودش!

بعد از ظهر ها برگرده خونه و تا حاضر شدن شام با دختر و پسر کوچولوش بازی کنه و بعد از شام در حالی که همسرش رو توی بغلش گرفته فیلم ببینن و بعد روی تخت مشترکشون با آرامش بخوابن.

اما... اینا تا وقتی ادامه داشت که یک هفته بعد از جشن تولد دوستش توی بار ،زنی که حتی اسمش رو هم به یاد نداشت ،با جواب آزمایش بارداری و آدرسی که معلوم نبود از کجا گیر آورده بود جلوی در خونه اش سبز شده بود و بعد از اون اتفاقات زنجیره واری که توی کمترین زمان اتفاق افتاده بود .

و اولین اونها هم سیلی ای بود که از سوفیا خورده بود و "ازت متنفرم عوضی " ای که شنیده بود و نه ماه بعد کوچولوی ریزه میزه و سفیدی که اون زن از نا کجا آباد رسیده ،توی بغلش گذاشته بود و "این بچت... خودت بزرگش کن من نمیتونم".

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now