58.I understand

5.8K 936 675
                                        

از اتاق بیرون اومد و در رو آهسته پشت سرش بست تا مبادا گری رو که از درد بخیه اش بیقراری میکرد بیدار کنه.

-اون خوابید?

ریتا پرسید و کمی خودش رو تکون داد ولی نه در حدی که زین که سرش رو روی پاش گذاشته بود بیدار بشه.

-اوهوم... به سختی

لیام جواب داد و نزدیک صندلی هایی شد که زین بدنش رو روی دوتاشون جمع کرده بود و سرش رو روی پای ریتا که کنارش نشسته بود گذاشته بود و عمیق خوابیده بود... دو روزی رو که گری به هوش اومده بود هیچکدوم از اون سه نفر خونه نرفته بودن و زین بین مدرسه و بیمارستان در رفت و آمید بود.

-خیلی خسته اس

-خیلی زیاد... و نه فقط جسمش!

ریتا گفت و آهسته روی موهای سیاه و پرپشت زین رو نوازش کرد.

لیام آه عمیقی کشید و روی صندلی پایین پای زین نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند و به رو به روش خیره شد.

-میدونم... منم خسته ام

-باهاش حرف زدی ?که ببینی میخواد باهات بیاد قبرس یا نه?

-نه... چون نمیتونه بیاد

-چطور?

-شر!... خیلی صریح بهم گفت اگه بخوام زین رو با خودم بیارم براش دردسر میسازه... گفت میتونه کاری کنه که توی گیت گیر بیوفته و اولین جرم واقعیش رو تجربه کنه یا یه همچین چیزی... و من خوب میدونم که میتونه و میکنه!

-اون یه جنده اس

ریتا با حرص گفت و سعی کرد صداش رو پایین بیاره... کافی بود لیام اشاره میکرد تا بره و اون زن رو از پنجره ی همون اتاقی که توش بستری بود پرت کنه بیرون و مطمئن بشه که اکر نمیمیره حداقل از هر لحاظ فلج بشه.

-برم بکشمش? هوم? میتونم تا آخر عمرم توی زندان با خیال راحت و وجدان آروم زندگی کنم اگه مطمئن بشم از صفحه ی روزگار محو شده!? برم?

لیام خنده ی کوتاه و بی صدا و خسته ای تحویل اون دختر که بی اندازه حرصی بود و تمام تلاشش این بود که زین رو بیدار نکنه،داد و نگاهش رو روی زین معطوف کرد.

-کاش میشد... نمیدونم باید چیکار کنم... نمیتونم انتخاب کنم ریتا... این عذاب آوره... حسش شبیه جهنمه...

-دلت چی میگه ?

-دلم میگه شریل رو بکش... واقعا همینو میگه!

لیام با جدیت گفت و پوف کلافه ای کشید... این واقعا شبیه به جهنم بود... دوراهی ای که هر سمتش به دو نفر از مهمترین افراد زندگیش میرسید و اون مجبور بود انتخاب کنه.

یک سمت پسرش که بخشی از وجودش بود و ثمره ی هفت سال زندگی ای که راحت نبود... عشق پدرانه و آرامش و حس زندگی ای که اون بهش میداد...و اون فقط پسرش بود و این برای هر حسی کافی بود.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDOnde histórias criam vida. Descubra agora