20.This is robbery louis!

6.1K 922 593
                                        

-بابا وایسا هری یه دقیقه

-آخه دم مدرسه ی من چیکار داری ?اصلا از کجا میدونستی من اینجا درس میخونم?

هری درحالی که بند های کوله اش رو توی دستش فشار میداد و با قدم های سریع سعی میکرد از اکیپ دوستاش که با حیرت به اون پسر با اون تیپ عجیبش نگاه میکردن دور بشه... معلومه که نمیدونست چطور برای دوستاش توضیح بده که با اون پسر که از نظر اونها سر تا پا ایراد بود دقیقا چیکار داره و چرر اون انقدر صمیمانه "بانی" صداش زده بود و خدارو شکر کرد که گری اردوی عملی بود و قرار نبود دم مدرسه ی اون هم بره و کاملا همه اونو ببینن!

-خیلی خب خیلی خب اونشب گفتی دبیرستانت کنار دبستان گریه و گری گفت تو وست لندر درس میخونه و خب... فاک یه دقیقه وایسا کوچولو

هری که به اندازه ی کافی از مدرسه دور شده بود با کلافگی به سمتش برگشت و تو چشم های آبیش زل زد.

-تکرارش نکن... چیکارم داری?

-زین جواب تلفنمو نمیده

-خب این به من چه ?

-آخه لیامم جوابمو نمیده... یعنی جواب داد و گفت زین نمیخواد باهام حرف بزنه

-میشنوی چی میپرسم?... پرسیدم اینا به من چه

-یه کاری کن زین منو ببینه... یا حداقل راضی شه باهام صحبت بکنه

-چرا باید همچین کاری بکنم?

-چون... چون... چون خب... چون تو رو من کراش داری?!

لویی با خنده ی مسخره و پر از تردیدی گفت و چشم هاش رو ریز کرد.

-چی ?... تو چی با خودت فک میکنی?... تو به این مسئله که یه پسری واقفی? و منم یه پسرم چطور?

-خب چه ربطی دا... فاک ما داریم سر چی بحث میکنیم? ... میگم باید یه کاری کنی زین راضی شه منو ببینه

-وایسا وایسا... میشه بدونم دقیقا چه کار اشتباهی از تو سر زده که زین راضی نمیشه ببینتت? چون زین بــ...

لویی که به کلی فراموش کرد که برای چی اونجا اومده تنها چیزی که الان میتونست بهش توجه کنه مدل صحبت کردن اون کله فرفری بود... چرا اون انقدر مسخره حرف میزد?

-هی تو خیلی حوصله سر بر حرف میزنی... میدونستی?

هری میتونست حرارتی رو که از کف سر بلند میشد رو ببینه و اون میدونست که الان اگه شروع به حرف زدن بکنه تمام اصولش رو زیر پا میذاره پس با دهن بسته جیغ خفه ای زد و بعد از چند نفس عمیق چشم هاش رو باز کرد.

-اگه اینطوره پس مجبورت نمیکنم به حرف زدنم گوش بدی... سلامت رو به زین میرسونم

و اینبار با قدم های بلند و سریع از لویی دور شد در حالی که با حرص لب هاش رو میجوید و به خودش یاد آوری میکرد که باید با ادب بمونه.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now