63.don't play with me liam!

6K 883 347
                                    

-هی مرد دلمون برات تنگ میشه

-منم همینطور

لیام با حس ناخوشایندی که وجودش رو گرفته بود گفت و اون مرد قد بلند رو که آخرین نفر بود مردونه توی آغوشش کشید.

همه با لبخندی آمیخته با دلتنگی ای که قرار بود پیش بیاد با اون مرد که چندین سال توی اون اداره خدمت کرده بود خداحافظی کردن و وسایلش رو که براش جمع کرده بودن رو توی ماشینش گذاشتن.

-حالا سر کی غر بزنم?

نایل که سعی میکرد خیلی مردونه جلوی اشک هاش رو بگیره کفت و خندید و سرش رو بالا گرفت.

-هرموقع حس کردی باید غر بزنی کافیه بهم زنگ بزنی

صدای خنده ی جمع توی اتاق پیچید و نایل بی تابانه لیام رو توی آغوشش کشید.

-نایل... داداش... ما قراره چند روز آینده زیاد همو ببینیم پس...

-اوه اره اره

نایل خجالت زده خودش رو عقب کشید و خندید... ولی داشت به این فکر میکرد که حالا از این به بعد باید اداره رو چطور تحمل کنه?

-واقعا دلم براتون تنگ میشه... بهم زنگ بزنید... خدافظ

-شب میبینمت پسر

جف بعد از اینکه صدای خداحافظی بقیه ی کارمند ها توی اتاق پیچید گفت و ضربه ای به شونه ی لیام وارد کرد.

-باشه عمو... خدافظ

جف سرش رو با لبخند تکون داد و همراه بقیه برای لیام و نایل که از اداره بیرون میرفتن تکون داد.

-خب بالاخره یه جا به دردم خوردی... مرخصی ای که حساب نشه... معرکه اس

لیام خندید و ضربه ای به پشت گردن نایل زد و سوار ماشین شد و مسیر خونه رو در پیش گرفت و توی مسیر سعی کرد حواس نایل رو که گرفته به نظر میرسید پرت کنه .

با رفتنش قرار بود چند نفر آسیب ببینن?

➖➖➖

-آماده ای?

-آره

-ببینمت

زین گفت و در رو آروم باز کرد و به داخل سرک کشید .

-اینجام

صدای آروم گری از پشت در کمد که انگار درگیر کاری بود و زور میزد رو شنید و در رو کامل باز کرد و وارد شد.

-داری چیکار... واو

زین با دیدن گری که حالا نسخه ی کوچیک شده ی لیام بود با حیرت گفت و حرفش رو فراموش کرد.

-اگه اینو بتونم ببندم حاضرم... زینی?

زین سرش رو تکون داد و جلوی اون پسر بی نظیر نشست و گیره ی در رفته ی ساسبند مشکیش رو به کمر شلوارش وصل کرد و دستی روی پیرهنش کشید و صافش کرد.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora