26.wait wait... what?

5.9K 943 273
                                    

-درست فهمیدم?... پس تو یه پدرخونده ی 27ساله ی پلیس داری... واو دختر من میخوام برم پدرخونده پیدا کنم!

مک با هیجان گفت و شونه ی جس رو گرفت و محکم تکون داد... زین بلند خندید وقتی هرچی میگذشت متوجه میشد چهره ی جس از اون حال بی حالتی خارج نمیشه حتی حالا که مک شونه اش رو اونقدر مداوم و محکم تکون میداد.

-برات میخرم حالا دستتو از رو شونم بردار

جس گفت قبل از اینکه سیب زمینیش رو توی دهنش فرو ببره...مک بب اینکه تغییری توی حالتش ایجاد بشه فقط دستش و از روی شونه ی جس برداشت و نگاهش رو به زین برگردوند.

-فک نمیکنی یه دخترم بخواد?... من چهار ماه تا هیجده دارما!

-فکر نمیکنم ولی ازش میپرسم!

مک و شارون و جاش همراه زین خندیدن و جس هم خندید هرچند که از خنده فقط تکون خفیف شونه هاش و چین خوردن بینش رو میشد دید و لپ های باد کرده از غذاش!

-با ماشین مدرسه بر میگردی?

جاش در حالی که سیب زمینی هاش رو گوشه ی لپش نگه داشته بود پرسید ...زین که هنوز ایده ای برای برگشتن نداشت و توی ذهنش بود که همراه گری و هری به خونه برگرده آخرین تکه ی غذاش رو توی دهنش گذاشت و شونه هاش رو بالا انداخت.

-نمیدونم... شاید... شایدم نه

-اگه بخوای میتونیم برسونیمت... ماشین هنوز اندازه یه نفر جا داره!

-مرسی پسر... با هری صحبت میکنم و بهت میگم

-هری?...منظورت استایلزه? دوستته?

-اره... و یه جورایی پرستار گریه... پسر لیام

-اوه... چه روابط پیچیده ای... باشه...

با شنیدن صدایی که از بلندگو اعلام میکرد که زمان برگشتن به کلاس هاست سالن غذاخوری کم کم خالی شد و هرکس طبق برنامه اش وارد کلاسش شد و زین هم همراه بقیه وارد تنها کلاس سال آخر مدرسه شدن و منتظر دبیری که زین نمیشناختش شدن و این بین تنها چیزی که باعث میشد زین نخوابه پیام هایی بود که توی گروه پنج نفره ی جدیدش که جس تازه برده بودش ،فرستاده میشد... به نظر میرسید مدرسه قرار نیست با اون چهار نفر کسل کننده باشه!

➖➖➖

-زین?

با صدایی که اسمش رو میگفت حرفش رو قطع کرد و با حیرت به صاحب صدا که با لبخند دندون نمایی که گوشه های چشمش رو مثل پارچه چروک کرده بود نگاهش میکرد نگاه کرد که به ماشینش تکیه داده بود دستش رو توی هوا تکون میداد.

-خودشه? پدرخونده اته?

جس برای اولین بار در طول روز با لحن متعجبی گفت و خیلی واضح انگشت اشاره اش رو سمت لیام گرفت... زین سرش رو تکون داد و پلک محکمی زد و به جس نگاه کرد.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora