شریل که میدونست لیام حالا قابلیت اینو داره که خیلی بیشتر ضایعش کنه نگاهش رو با خرص از اون دو نفر گرفت و زین رو نه چندان آروم کنار زد و البته که زین نتونست جلوی خندش رو بگیره وقتی که با اون حرکت پای خودش پیچ خورد و با اون پاشنه های پونزده سانتی چند قدمی رو لق زد.
لیام با خنده ی زین بی صدا خندید و با انگشتش روی لبش کشید و خنده اش رو پنهون کرد... شریل اینبار با حرص بیشتری قدم هاش رو برداشت و وارد اتاق گری شد... لیام ترجیح میداد وارد اتاق نشه و بذاره گری چند دقیقه ای رو با مادرش تنها باشه و زین هم قطعا دلش نمیخواست خلوت اونها رو بدون حضور لیام بهم بزنه پس بی توجه به دهنی بودن نی آبمیوه اونو تو دهنش فرو برد و اون مایع خنک و پرتغالی رو خورد.
-لیام روی صندلی توی راهرو نشست و با سر به زین اشاره کرد تا اون هم بشینه... زین با فاصله ی یه صندلی کنارش نشست و هنوز مشغول آب میوه اش بود.
-باید یه لیست برات بنویسم... از چیزایی که گری حتی نباید نگاهش بهشون بیوفته... هری همیشه نیست تا بهت بگه... نمیخوام باز این ماجرا تکرار بشه... من نتونستم مراقبش باشم... به اندازه ی کافی حواسم بهش نبود
لیام با صدای آرومی گفت که زین میتونست از لحنش متوجه بشه هنوز هم خیالش از بابت خوب بودن حال گری راحت نیست... اون هنوز هم میترسید.
-تو پدر خوبی هستی لیام...
لیام لبخندی زد و در حالی که ارنج هاش رو به زانوهاش تکیه داده بود و کمی به جلو خم شده بود صورتش رو کج کرد و به زین نگاه کرد.
-اینطور فکر میکنی?
زین شونه هاش رو بالا انداخت و صادقانه جواب داد.
-آره... میدونی?...کسایی که من باهاشون زندگی کردم حتی لیاقت اسم پدرم نداشتن
لیام متوجه درهم شدن چهره ی زین شد... نمیخواست بیشتر از این اون پسر رو درهم ببینه... اون توی پروندش خونده بود که پدر خودش حبس 68ساله داره و قیم بعدیش که پدر لویی بود حتی صلاحیت نگه داری بچه ی خودش رو هم نداشت پس دستش رو روی شونه ی زین گذاشت و سعی کرد با تمام کسالتش شوخی کنه.
-هی اونا رو ول کن... حالا یه پدر خوب داری... به قول خودت... بیا بغلم
لیم گفت و دستش رو دور گردن زین انداخت و بی توجه به اعتراض ها و جیغ های خفه اش با دست دیگش موهای زین رو بهم ریخت ولی این بین متوجه شد که زین خندید با اینکه سعی میکرد از لیام جدا شه و همین کافی بود... این که خندید یعنی از فکر اون دوتا عوضی بیرون اومده بود.
-یعنی واقعا نمیخوای بابا صدام کنی?
زین با خنده ای که سعی میکرد بروز نده چشم غره ای رفت و مشتش رو روی بازوی لیام فرود آورد ولی هنوز نمیخواست از این موضع که لیام یه آدم بزرگ ملال آوره پایین بیاد... اون هنوزم یه مرد بود که توی روز مرگی هاش غرق شده بود و این چیزی بود که زین اصلا نمیخواست سرش بیاد .
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.