-تولدت مبارک لیام!
-این کار توئه
-من تاریخو گم کردم... هدیه ی تولدت با یه روز تاخیره معذرت میخوام!
تموم شدن جمله اش یکی شد با کشیده شدنش توی یه آغوش بزرگ و گرم... لبخندش بزرگ شد و کم کم به خنده ی با صدایی بلند تبدیل شد،دستش رو بالا آورد و دور کمر لیام حلقه کرد و لباس فرم طوسیش رو از پشت توی مشتش گرفت.
-زین تو... خدایا من با تو چیکار کنم?
-ببخش!... اهمیت بده... درست مثل قبل
زین نفهمید اون کلمات چطور از دهنش خارج شد ولی ابدا پشیمون نبود ،اینکه دست های لیام محکم تر فشارش داد نذاشت پشیمون بشه... این چه حسی بود ?... اون... اون حس خونه داشت! این اولین بار بود که خونه داشتن رو حس میکرد ولی نه با سقف و آجر و پنجره هاش... اون فقط یه آغوش بود با حسی مثل خونه!
ریتا آروم از کنارشون رد شد و در حالی که ریز و بی صدا میخندید از اتاق بیرون رفت.
-ناهار خوردی?
زین با صدای بلند خندید و سرش رو از روی شونه ی لیام برداشت و تکونش داد.
-آره خوردم... دستپخت ریتا
-شما کی باهم انقد صمیمی شدین?
لیام که با چشم های ریز شده اش نگاه میکرد خنده اش رو از لپ های رنگی زین کنترل کرد و جدی موند و توجهی به این که هنوز زین رو توی بغلش داشت نکرد.
-صمیمی نشدیم... فقط کمکم کرد تا معذرت خواهی کنم
-هــــوم... خوبه
نگاهش رو بین چشم های درشت و طلایی پسر کوچکتر رد و بدل کرد و تمام ذهنش درگیر این شد که این پسر داشت کم کم توی قلبش حرکت میکرد و میرفت جایی که لیام نمیدونست کجاست و همینطور نمیدونست میخواد با این اتفاق چیکار کنه!
توی فکر بود و آروم پشت زین رو نوازش میکرد...و زین هم غرق در این بود که چقدر قلبش سبک شده و این احساس سبکی چقدر آرومش میکرد.
-زین این رنگا از روی دستم نمیره
ریتا از توی سرویس انتهای راهرو تقریبا جیغ زد و اون دو نفر رو به خودشون آورد... لیام دست هاش رو با تردید از دور زین باز کرد و قدمی به عقب برداشت... زین دستی به پیشونیش کشید و یک قدم دور شد...ضربان قلبش شدت گرفت و مجبورش کرد دستش رو روی سینش بذاره... ذهنش اینو اینطور تعبیر کرد که با دور شدن از اون خونه ی بی سقف و آجر ،قلبش ناراحته و این زین رو میترسوند و... خب این شیرین و ترسناک بود.
-میرم کمکش کنم
زین گفت و بی معطلی از اتاق بیرون اومد و سمت اتاقش رفت و بین راه جلوی سرویس ایستاد.
-برات حلال میارم... باهاش دستاتو بشور
و بی اینکه منتظر جواب ریتا بشه وارد اتاقش شد و از توی کمدش بطری حلالش رو برداشت و دوباره پیش ریتا برگشت و وارد سرویس شد.
BẠN ĐANG ĐỌC
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
