-تو نمیای بانی?
لویی با نیشخند و چشم های شیطونش پرسید و دسته ی بازی رو که حالا توی تایم اوت بود توی هوا تکون داد.
-اون فوتبال دوست نداره
گری بی توجه به دهن پر از پاپ کرنش به جای هری که روی مبل تک نفره نشسته بود و سرش توی کتاب کوچولوش بود جواب داد...هری سرش رو بالا آورد و البته این تا وقتی طول کشید که متوجه نگاه خیره ی لویی روی خودش نشده بود.
هول کرد و سرش رو سریع توی کتابش فرو برد... لویی بلند خندید وقتی دید فاصله ی صورت هری تا کتابش حالا عملا پنج سانته...کی میتونست با اون فاصله کلمه هارو از هم تشخیص بده?
-چی میخونی?
زین با سؤظن و خنده به لویی نگاه میکرد... تاحالا ندیده بود لویی انقدر به کسی که به جز سلام کلمه ای دیگه جوابش رو نداده انقدر توجه کنه...
-دیوان مولانا
-ها?
لویی چشم هاش رو ریز کرد و بینیش رو چین داد... اون کله فرفری چه چرت و پرتی میگفت?
-دیوان مولانا... یه شاعر شرقیه
-اوه شعر... مزخرفه... آه ای باد های گذرا بدانید دل من هنوز میان شما در اهتزاز است
لویی با حالت مسخره ای پشت دستش رو به پیشونیش چسبونده بود و عملا ناله میکرد و این لیام و زین و گری بودن که بلند میخندیدن .
هری با حرص کتاب محبوبش رو بیشتر بالا آورد تا صورت اون پسر لوده که چیزی از هنر نمیدونست رو نبینه... متنفر بود از اینکه علایقش رو مسخره کنن و حالا توی اولین برخوردی که هری حس میکرد اون پسر چقدر بامزس لویی کاملا تمام تصوراتش رو با اینکارش خراب کرده بود.
لویی و لیام دوباره مشغول بازی شدن و گری و زین هم اونهارو تشویق میکردن و این وسط هری با حرص از بالای کتاب اون گستاخ و شلخته رو که انگار بعد از بیدار شدن حتی موهاش رو هم شونه نزده بود،نگاه میکرد.
چشم های سبزش بین قابی از موهای فرفری و پرپشت ولی مرتبش و بالای کتابش برق میزد... لویی میتونست سنگینی نگاه اون خرگوش خنگ و کیوت رو حس کنه و این نیشخند همیشگیش رو پررنگ تر میکرد.
-بهم زل نزن بانی حواسم از بازی پرت میشه.
➖➖➖
-میتونی هرموقع که خواستی بیای پیش ما لویی این به نظر من عالی میشه
لیام درحالی گفت که با دستش پشت لویی که حالا باهاش صمیمیتر شده بود میکوبید...لوی سرش رو تکون داد و اینبار اون دستش رو روی کتف لیام کوبید.
-مرسی مرد... خدافظ
و بعد از اینکه زین رو برای بار دوم تو آغوش کشید و به بانی اخمالو چشمک زد از خونه خارج شد... خب... باید اعتراف میکرد که امروز وقت گذروندن با اون خانواده رو دوست داشت و حقیقتا لیام اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشت... اون از اون دسته آدم بزرگ های باحال بود هرچند که زین هنوز در مقابل فبول کردنش مقاومت میکرد.
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
