-زین خواهش میکنم
لویی برای چندمین بار پشت در اتاق زین صدا زد و با سکوت مواجه شد و اینبار شونه هاش با نا امیدی پایین افتاد...برگشت و قصد کرد که از راهرو خارج بشه.
صدای باز شدن در اتاق باعث شد با سرعترین حالت دوباره سمت در برگرده و زین رو ببینه که بعد از باز کردن در سمت تختش برگشت و پشت به در دراز کشید.
لویی بی صدا مشت هاش رو از خوشحالی توی هوا پرت کرد و وارد شد...میدونست که زین بخشیده و حالا فقط نیاز به محبت و توجه و معذرت خواهی دوباره داره تا دلش صاف شه وگرنه امکان نداشت در رو باز کنه.
دست هاش رو بهم پیچید و با قدم های بلند خودش رو به تخت نشست و طرف دیگه اش پشت به زین نشست و سرش رو پایین انداخت.
-میدونم تند رفتم و... لعنتی زین من واقعا نفهمیدم چی گفتم... تو برادرمی و معلومه که لوتی خواهر جفت ماست... من مثه یه عوضی
-عوضی احمق
زین آروم زمزمه کرد و لویی بی صدا خندید و کمی به سمت زین چرخید و با لبخند به پشت سرش زل زد.
-خیلی خب... من مثه یه عوضی احمق رفتار کردم
-تازه اینو فهمیدی?
زین درحالی که سرش رو کج کرده بود و زیر چشمی به لویی نگاه میکرد پرسید .
-نه همون موقع که تلفنو قطع کردم فهمیدم ولی... ولی زین من واقعا عصبانی بودم... معذرت میخوام خواهش میکنم... معذرت میخوام داداش
لویی با تموم شدن جمله اش از پشت زین رو توی آغوشش کشید و صورتش رو بین کتف هاش فشرد.
-خواهش میکنم زین... این دو روز مثل دیوونه ها بودم... معذرت میخوام زین
-از اون پپچرت و پرتا که چیزی به لوتی نگفتی?
-نه... اون دلش برات تنگ شده
-برو بیارش اینجا تا ببخشمت
لویی با ذوق صورتش رو بالا آورد و محکم سر زین رو توی بغلش کشید و هرجا رو که لب هاش میرسید رو محکم میبوسید و میخندید.
-ولم کن احمق... میگم ولم کن عوضی برو لوتی رو بیار اینجا... نمیبخشمت اگه نیاریش
-باشه باشه دارم میرم... دارم میرم...الان میرم
لویی تند تند گفت و سریع از اتاق بیرون دوید...زین خندید و سرش رو به طرفین تکون داد ، اابته که خوشحال بود،حسی که انگار خانوادت رو پس گرفته باشی اما... این خوشحالی کامل نبود... نه نبود.
دو روز بود که با لیام حرف نزده بود... لیام رو صبح ها میدید که بدون خوردن صبحونه از خونه بیرون میرفت و شب ها میومد و بی حرف شامش رو میخورد و شاید یکی دوساعتی فیلم میدید و بعد بی صدا میرفت و میخوابید و خب گری... اون پیش زین میخوابید.

ESTÁS LEYENDO
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanficHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.