سبزیجات روی چنگالش رو با لبهاش توی دهنش کشید و بشقاب کوچیک رو روی دستش جا به جا کرد تا داغی قسمتی از ظرف که تکه استیک روش بود دستش رو اذیت نکنه.
لیام کنارش ایستاده بود و با زنی که سر اون میز بلند ،کنار اون ایستاده بود حرف میزد و میخندید... زین یقین آورده بود که قرار نیست تا اخر شب هم بهش خوش بگذره
-لیام
لیام از زن معذرت خواهی کرد و ظرف غذاش رو روی میز گذاشت و با دستمالش لبش رو تمیز کرد و سمت زین چرخید.
-بله
زین ظرفش رو کنار ظرف لیام گذاشت اخم هاش رو تو هم کشید.
-نمیشه برگردیم?
-خسته ای? اذیت میشی?
زین پوکر فیس و بدون حرف نگاهش کرد... واقعا انتظار داشت بهش خوش بگذره?
-اوکی... بذار باید با شر حرف بزنن... نمیخوام دردسر شه
لیام پوفی کشید و چشن هاش رو توی حدقه چرخوند و توی دلش به لیام به خاطر بی جرئت بودن و بیش از اندازه محتاط بودنش فحش داد... لیام دستش روی شونه اش کشید و سمت شر رفت که بخش عظیمی از مهمون هارو دور خودش جمع کرده بود و میگفت و میخندید و هر از چندگاهی تکه ای بروکلی های رو توی دهنش میذاشت... شر میون خنده اش نگاهش به لیام که سمتش میومد و زینی که از بین جمعیت پیدا بود و با اخم و دست به سینه به مسیر لیام نگاه میکرد،افتاد .
با ناز و محبت غلو شده ی صداش دست هاش رو از هم باز کرد و دو نفر رو به روش رو آروم کنار زد و سمت لیام اومد.
-اوووه عزیز من... بالاخره یادت افتاد که اومدی تولد کی... بالاخره از پسر خوندت دل کندی
-ما داریم میــ...
شر که متوجه کلام لیام شده بود سریع دستش رو انگشت اشاره اش رو روی لب های لیام فشار داد و لب های خودش رو لوس بیرون داد.
-اوممم لیام?... این تولدمه... دلمو نشکن... الان میهوام کیک ببرم و میخوام تو کنارم باشی... بیا بیا
درحالی که بازوم لیام رو میکشید و سمت میز خودش که تو مرکز سالن بود میکشید ،نزدیک گوش خدمتکار زمزمه کرد که وقت کیکه و ابدا اجازه ی حرف زدن به لیام نداد...لیام نه اما زین متوجه نگاه و پچ پچ های مهمون ها میشد... زنی که چند دقیقه ی پیش با لیام حرف میزد با حرفش زین رو وادار کرد که با دقت بیشتری به شر نگاه کنه .
-جیمی اونجارو نگاه کن... اوه خدای من... اونا جفتشون حلقه دارن.. فکر میکنم حقیقت داره!
زین با دیدن درخشش تک نگین درشتی که زینت حلقه ی ظریفِ دست چپه شر شده بود نفس رو با حرص بیرون داد و میتونست حسادت عمیقی رو که داشت کم کم خودش رو بیشتر از یه جوونه ی کوچیک نشون میداد حس کنه... خیلی خب اوکی باید اعتراف میکرد که دلش نمیخواست کسی حتی فکر کنه که لیام اون حلقه رو به شر داده?
VOCÊ ESTÁ LENDO
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanficHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
