-بدو بدو بدو
پیتر گری رو تشویق کرد و به اون پسر که با قدرت پاهای کوچولوش رو روی ماسه های میکوبید و لبخند بزرگی روی لبش بود،خندید.
گری با رسیدن به پیتر خودش رو توی بغلش رها کرد و نفس نفس زد.
-فکر کنم پاهام کلی قوی شدن
-اره قطعا ولی اگه دویدنو دوست داری نباید کنارش بذاری اینطوری پاهات قدرتشونو از دست میدن… تمرینت باید دائم باشه
-اوهوم
گری تایید کرد و خودش رو بیشتر توی بغل اون مرد مسن جا داد و با دستش به کوکتل پیتر اشاره کرد.
-آبمیوه… اونو بده من
پیتر خندید و لیوان رو دورتر کرد .
-اوه نه عزیزم اون به درد تو نمیخوره ..هر موقع 18ساله شدی اونوقت باهم میخوریم… اِلِن برای گری آبمیوه بیار
پیتر گفت و بعد خدمتکارش رو صدا زد… چند ثانیه بعد اون زن جوون خودش رو به پیتر و گری که توی ساحل خصوصی ویلای پیتر روی تخت نشسته بودن ،رسوند و مقابل گری که روی پای پدربزرگش نشسته بود کمی خم شد.
-آقا کوچولو چی میل دارن ?
گری طبق عادتی که از پیتر یاد گرفته بود،موقع فکر کردن دستش رو پشت گردنش کشید و شونه اش رو بالا انداخت.
-شیر… آب میوه نمیخوام
-پیشی کوچولو
الن گفت و روی بینی گرد گری رو بوسید و با خنده صاف ایستاد.
-شما چیزی نمیخواین آقا?
-نه الن… شامم درست نکن برو استراحت کن دخترم… گری هوس پیتزا کرده
-چشم اقا
الن گفت و سرش رو خم کرد و سمت ساختمون برگشت تا لیوان شیر شاهزاده ی جدید خونه رو براش حاضر کنه.
-بابایی?
-بله عزیزم
-میشه از گوشیت تلفن کنم?
-اره عزیزم اما به کی?
گری توی بغل پیتر چرخید و رو به روش روی زانو های پیتر نشست.
-زینی… بابا میگه دانشگاه میره نباید دائم بهش زنگ بزنیم اما من دلم تنگ شده… هرموقعم ازش میپرسم کی بر میگردیم میگه ده روز دیگه ولی من شمردم… تا الان 17 تا ده روز گذشته
-بابات میگه ده روز دیگه قراره برگردین?
پیتر با اخمی که از سر تعجب و دقت بین ابروهاش نشسته بود پرسید.
مگه شر نگفته بود اونا قرار نیست جایی برن و لیام قراره تا اخر سال نامزدیشون رو علنی کنه?
-آره… میخوایم برگردیم پیش زینی… دلمون براش تنگ شده
گری که حالا احساساتی شده بود با لب های برچیده گفت و سرش رو پایین انداخت.
BINABASA MO ANG
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
