-نه... باورم نمیشه تو داری شوخی میکنی لیام...
-کاش یه شوخی بود
لیام زیرلب نالید و اطرافش رو پایید و بعد با لبخند لرزونی به زین که با ذوق غیر قابل وصفی به ساک کوچیک توی صندوق عقب نگاه میکرد نگاه کرد.
-اون تو چیه زینی? نمیتونم ببینم
گری درحالی که با فضولی و قد کوتاهش به لبه ی صندوق آویزون شده بود و عمقش رو نمیدی غر زد و بیشتر گردن کشید.
زین خندید و بی معطلی ساک رو زیر بغلش زد... این اولین باری که لیام صدای خنده ی بلند زین رو میشنید و اون... عجیب بود و در عین حال ارامبخش... کاش بیشتر میخندید!
-بزن بریم بهت بگم اینا چین
زین با ذوقی که نمیتونست پنهانش کنه گفت و دست گری رو گرفت و دوید... چند قدمی برداشته بود که متوجه لیام شد که سر جاش خشکش زده بود و دنبالشون نمی اومد... چرخید و با سر به لیام اشاره کرد.
-هی میخوای همونجا وایسی ?... تکون بخور مرد!
این دقیقا لحن همون زین همیشگی بود که انگار لیام داشت فراموشش میکرد.
لیام در صندوق رو بست و بعد از نفس عمیقی پشت سر زین و گری سمت پلی رفت که قرار بود زین روی پایه هاش رو با طرح های عجیبش تزیین کنه... پل کم رفت و آمدی بود و چند ساعتی یک بار شاید یک ماشین از روش رد میشد و زیر گذرش هم به خاطر چاله های ترک خورده ی آسفالتی پر از آب مونده خالی از کارتون خوابها و معتادا بود پس از این بابت نمیترسید که پسراش رو جای بدی آورده باشه... پایه های ستون های پل به تازگی از طرف شهرداری رنگ شده بود تا آثار قبلی پوشیده بشه و این که لیام پسراش رو آورده بود تا دقیقا روی اون دیوارها اثر به جا بذارن خود دیوونگی بود توی زندگی یه پلیس وظیفه شناس.
-واو این دیوار خالیه... مثه یه ورق جدید
زین با ذوقی که لیام عادت به دیدنش نداشت گفت و ساکش رو روی زمین انداخت و لب های کلاه یشمیش رو پایین تر کشید... در ساک از قبل باز بود و درهای فلزی و رنگی قوطی های اسپری با روح و روان زین بازی میکرد... گری هم با کنجکاوی منتظر کاری از طرف زین بود... لیام اونارو از انبار توقیفی های اداره گرفته بود،اون ساک حالا به صاحبش برگشته بود... لیام درحالی که دست هاش رو توی جیب هاش فرو برده بود اطراف رو نگاه میکرد ،مطمئن بود که تا چند ساعت دیگه ام کسی اون اطراف نمیاد ولی نمیتونست جلوی استرسش رو بگیره... لعنتی تازه سر شب بود و این همه چیز رو بدتر میکرد.
زین به هوای پیدا کردن چراغ قوه اش توی ساکش رو وارسی میکرد و صدای تلق و تولوق برخورد قوطی های فلزی و گوی های قلعی توش حالش رو جا میاورد و سرش رو پر از حرارت میکرد... خیلی بیشتر از مرغرب ترین ودکای اصل روس.
ESTÁS LEYENDO
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanficHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.