13.since when ?

5.9K 913 211
                                    

-از کی تاحالا?

-چی?

-از کی سیگار میکشی?

-اها... فکر میکنم یک ساله... شاید!?

-آهان... منم همین سنا بودم

زین سرش رو تکون داد و دود حبس شده ی توی سینه اش رو آروم به بیرون فوت کرد و لیام هم توی سکوت همون کار رو کرد... دود بهم پیچید و بالا رفت و بعد توی تاریکی محو شد و نگاه اون دو نفر رو مجذوب خودش کرد.

-شاید مادر گری فردا بیاد تا پیش گری باشه... چون... نمیذارم باهاش بیرون بره... اگه بخوای میتونی باهام بیای اداره تا اذیتت نکنه

زین پوکی زد و دود رو نگه داشت و شونه هاش رو بالا انداخت.

-به هرحال اون مادر گریِ و من خب... من عملا چیزی نیستم پس فکر میکنم میتونم از پس خودم بر بیام

-مطمئنی?

زین به سر روشن سیگارش خیره شد و سرش رو تکون داد.

-آره... با بدتراش سر و کله زدم اون خیلی چیز بزرگ و دردسر سازی نیست.

لیام خندید و پک عمیقی زد و چند ثانیه ای توی سکوت به نیم رخ با نمک و ته ریش ظریف و خیلی کم رنگ زین که معلوم بود خیلی وقت نیست جوونه زده نگاه کرد... حقیقتا نمیتونست انکار کنه که به اون پسربچه حس خوبی داشت... یه جورایی دوستش داشت اون پسر با تمام تلخی ها و اخم و تخم های بی موردش به نظرش شیرین میومد... اون شبیه همه ی جوونا بود که تازه وارد این مرحله شده بودن و به هیچ وجه قرار نبود طبیعی و عاقلانه رفتار کنه پس این اوکی بود.

-چیزی شده?

-چی ?نه... فقط... میدونی تو شبیه جوونی منی

-هی تو 60سالت نیست لیام

زین خندید و با چشم های گرد به لیام نگاه کرد... چی ?وایسا... اون خندید? لیام نا خودآگاه خندید و نگاهش رو از خنده ی کیوت اون پسربچه نگرفت...میدونست که خندش تا این حد زیباست و نمیخندید?

-نه... منظورم اینه که اون زمانی که گری به دنیا نیومده بود... اون زمانی که آزادتر و پر انرزی تر بودم.

-اممم... منظورت چند سالگیته?

زین فکر میکرد که خیلی نامحسوس سن لیام رو پرسیده و قطعا لیام هم نمیخواست به روش بیاره که کجنکاوی توی صورتش رو هر احمقی میتونه ببینه.

-بیست و یک سالم بود که گری به دنیا اومد... تا یک هفته حتی جرئت نمیکردم بغلش کنم

لیام با یاد آوری اون موجود کوچولو و لاغر که حس میکرد اگه یکم محکم بغلش کنه توی بغلش میشکنه لبخند شیرینی زد و زین میتونست بفهمه چه خاطرات قشنگی داره برای اون مرد تداعی میشه.

-پدر کوچولو

زین آروم زمزمه کرد ولی این درحدی بلند بود که لیام بشنوه و لبخندش عمیق تر بشه... حق با خودش بود اون پسر شیرین بود.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWo Geschichten leben. Entdecke jetzt