نگهبان با بی حوصلگی تلفن رو قطع کرد و در رو براش باز کرد و دوباره به تلوزیون کوچیک توی اتاقکش خیره شد در حالی که سرش رو به دستش تکیه داده بود و چشم هاش خمار بود...چندین ساعت بود که باید برای تک تک مهمون های واحد اول زنگ میزد یا لیست چک میکرد و حالا هم دوبار برای یک نفر.
لیام وارد شد و در پشت سرش بسته شد...با قدم های سریع وارد لابی که با نور های ملایم و لطیف روشن بود شد و مسیرش رو یکراست سمت مبلی پیش گرفت که یادش رفته بود حلقه رو از زیرش برداره.
روی زانوهاش نشست و خم شد و نور گوشیش رو زیر مبل انداخت... با درخشیدن حلقه اون زیر با خوشحالی خندید و دستش رو دراز کرد و با نوک انگشتش به سختی حلقه رو پیش کشید و توی مشتش گرفت و روی زانوهاش نشست.
-اوه خدایا ممنون!
-تو برگشتی ولی تو نیومدی... چرا?
صدای کشیده ی شریل که صدای قدم هاش به خاطر در آوردن پاشنه بلند هاش شنیده نشده بود نگاهش رو سمت راهروی ورودی طبقات کشوند.
-اومده بودم چیزی که گم کرده بودمو پیدا کنم و باید برم
-اون کوتوله تورو کشوند بیرون... شبمو خراب کرد
-برو تو شر... حالت خوب نیست
لیام با انزجار دستش رو روی شونه ی شر که با منگی ایستاده بود گذاشت و سمت راهرو چرخوندش.
-برو دختر... برو پیش مهمونات
-اونا برن به درک لی... اصلا منو ببر از اینجا... جایی که من باشم و تو... همین
لیام بی اختیار خندید و دو ضربه ی کوتاه و آروم به شونه ی شر زد و کمی به جلو هولش داد.
-برو شر... داری چرت و پرت میگی
شر با اخرین قدرتی که داشت برگشت و مشت سبکش رو روی سینه ی لیام فرود آورد و اخم کرد.
-اون پسره ی احمق تورو برد... اون کثافت
-هی هی... گفتم حالت خوب نیست برو تو تا بیشتر از این چرت نگفتی
-لیام خواهش میکنم... ما یه بچه داریم... یه پسر کوچولو...
-اون پسر منه شر... نه ما... مایی وجود نداره... باید یکی رو صدا کنم بیاد ببرتت و بهت قهوه بده... فردا قراره با یه سر درد بزرگ بیدار شی
لیام گفت و بی صدا خندید و ابدا حرف های اون زن مست رو جدی نگرفت... اون توی حالت عادی هم همینقدر چرت میگفت و حالا که مست بود...
دستش رو از روی شونه ی شر برداشت و سمت راهرو رفت تا کسی از دوستای اون رو صدا کنه که مچش توسط شر گرفته شد و به خاطر حرکتش سمت اون زن پرت شد.
شر خودش رو نزدیک تر کشید و دست دیگش رو روی سینه ی لیام کشید و روی شکمش نگه داشت.
-یعنی تو حتی بهش فکرم نمیکنی?... منو تو... میتونیم خوش بگذرونیم... تمام عمر... من همیشه بهش فکر میکنم لی
ESTÁS LEYENDO
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.
