42.should not !

6.1K 916 473
                                        

نگهبان با بی حوصلگی تلفن رو قطع کرد و در رو براش باز کرد و دوباره به تلوزیون کوچیک توی اتاقکش خیره شد در حالی که سرش رو به دستش تکیه داده بود و چشم هاش خمار بود...چندین ساعت بود که باید برای تک تک مهمون های واحد اول زنگ میزد یا لیست چک میکرد و حالا هم دوبار برای یک نفر.

لیام وارد شد و در پشت سرش بسته شد...با قدم های سریع وارد لابی که با نور های ملایم و لطیف روشن بود شد و مسیرش رو یکراست سمت مبلی پیش گرفت که یادش رفته بود حلقه رو از زیرش برداره.

روی زانوهاش نشست و خم شد و نور گوشیش رو زیر مبل انداخت... با درخشیدن حلقه اون زیر با خوشحالی خندید و دستش رو دراز کرد و با نوک انگشتش به سختی حلقه رو پیش کشید و توی مشتش گرفت و روی زانوهاش نشست.

-اوه خدایا ممنون!

-تو برگشتی ولی تو نیومدی... چرا?

صدای کشیده ی شریل که صدای قدم هاش به خاطر در آوردن پاشنه بلند هاش شنیده نشده بود نگاهش رو سمت راهروی ورودی طبقات کشوند.

-اومده بودم چیزی که گم کرده بودمو پیدا کنم و باید برم

-اون کوتوله تورو کشوند بیرون... شبمو خراب کرد

-برو تو شر... حالت خوب نیست

لیام با انزجار دستش رو روی شونه ی شر که با منگی ایستاده بود گذاشت و سمت راهرو چرخوندش.

-برو دختر... برو پیش مهمونات

-اونا برن به درک لی... اصلا منو ببر از اینجا... جایی که من باشم و تو... همین

لیام بی اختیار خندید و دو ضربه ی کوتاه و آروم به شونه ی شر زد و کمی به جلو هولش داد.

-برو شر... داری چرت و پرت میگی

شر با اخرین قدرتی که داشت برگشت و مشت سبکش رو روی سینه ی لیام فرود آورد و اخم کرد.

-اون پسره ی احمق تورو برد... اون کثافت

-هی هی... گفتم حالت خوب نیست برو تو تا بیشتر از این چرت نگفتی

-لیام خواهش میکنم... ما یه بچه داریم... یه پسر کوچولو...

-اون پسر منه شر... نه ما... مایی وجود نداره... باید یکی رو صدا کنم بیاد ببرتت و بهت قهوه بده... فردا قراره با یه سر درد بزرگ بیدار شی

لیام گفت و بی صدا خندید و ابدا حرف های اون زن مست رو جدی نگرفت... اون توی حالت عادی هم همینقدر چرت میگفت و حالا که مست بود...

دستش رو از روی شونه ی شر برداشت و سمت راهرو رفت تا کسی از دوستای اون رو صدا کنه که مچش توسط شر گرفته شد و به خاطر حرکتش سمت اون زن پرت شد.

شر خودش رو نزدیک تر کشید و دست دیگش رو روی سینه ی لیام کشید و روی شکمش نگه داشت.

-یعنی تو حتی بهش فکرم نمیکنی?... منو تو... میتونیم خوش بگذرونیم... تمام عمر... من همیشه بهش فکر میکنم لی

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora