-چرا بیدار نمیشه?
لیام با نگرانی پرسید و نگاهش رو از گری که با صورت رنگ پریده اش هنوز چشم هاش بسته بود ولی سینه اش دیگه به اون شدت بالا و پایین نمیشد.
--نگران نباشین آقای پین این طبیعیه...حدودا 24 تا 72 ساعت طول میکشه تا بدن با شرایط جدیدش هماهنگ شه و ما هنوز چند ساعتی تا نگرانی فاصله داریم
لیام که هنوز دلش آروم نشده بود سرش رو تکون داد و دستش رو آروم توی موهای نرم پسرش که حالا بلند تر هم شده بود فرو برد و سعی کرد تمام عشقش رو برای بهتر شدن اون کوچولو بهش انتقال بده.
-لیام?
صدای بسته شدن در و صدای زده شدنش توسط ریتا با هم یکی شد... دکتر از اتاق بیرون رفته بود و ریتا با دو کاپ قهوه وارد شده بود.
-زین رو رسوندی?
-آره... دم در مدرسه... اون کوچیک نیست لیام اینو خوب میدونی!
ریتا گفت و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و خندید و یکی از کاپ های توی دستش رو به لیام داد... لیام دستی لابه لای موهاش کشید و اروم خندید.
-آره میدونم
-اون نگرانه لیام
-میفهمم... اما واقعا نمیدونم باید چیکار کنم برای از بین بردنش ولی چطور ممکنه وقتی خودم انقدر سر درگمم?
-اصلا میدونی که برای کالج نامه فرستاده?
-این زود نیست?
لیام با بدبختی گفت و کاپ رو دست نخورده روی میز گذاشت.
زین داشت چیکار میکرد? جدی داشت برای آینده اش برنامه میریخت? معلومه که این بخشی از بزرگ شدنش بود و قابل تقدیر، اما این ترسناک هم بود! حداقل برای لیام... شبیه این بود که لیام داشت از وابستگیش به لیام دست میکشید و مستقل میشد... اگه دیگه احتیاجی به توجه و اهمیت دادن لیام نداشت چی?
-معلمش ازش خواسته... چون فکر میکنه اون خیلی با استعداده و حقش نیست که موقعیتش رو از دست بده... بهش گفته امکان داره ظرفیت پذیرش کالجای خوب تموم بشه به زودی... میدونی ?مشکل این نیست... مشکل اینه که اونقدر اونو درگیر خودت کردی که نمیذاری باهات راجب خودش حرف بزنه... برای همینه که از هیچی خبر نداری
-حق با توئه... باید بیشتر براش وقت بذارم
-اول بهم بگو تصمیمت چیه?
ریتا پرسید و قبل از اینکه روی یکی از دو صندلیِ توی اتاق بشینه بوسه ی آرومی روی پیشونی گری نشوند.
-گیجم... احساس میکنم تو برزخم... یه طرف گری ،یه طرف زین و هرچیزی که اینجا دارم... من نمیتونم از گری دست بکشم... من میمیرم... و همینطور نمیتونم از زین بگذرم... من تازه بدستش آوردم... با زین حرف میزنم... با هم میریم

YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.