61.gray... later, baby!

6K 910 912
                                    

-هــــی چارلی میشه یه دقیقه بیای تو اتاقم

-آره بیبی چرا که نه

چارلی گفت و بعد از نیم نگاهی به لیام که مشغول خوش و بش با نامزد ریتا بود از جا بلند شد و پشت سر زین سمت اتاقش رفت.

-بابایی نیاد سراغمون? اگه صدا در شنیدی منو ببوس... جدی میگم جواب میده

زین به چهره ی مثلا ترسیده ی چارلی خندید و مشت آرومی به بازوش کوبید.

-بازی تمومه چارلی... من بهش گفتم

-فــــاک... چی?

چارلی با تعجب پرسید و روی تخت نشست و قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت...اون پسر بلد بود جدی باشه?

-باید میدیدی چقدر مظلوم شده بود... نمیتونستم بذارم ناراحت بشه

-تو،عاشق بیچاره

چارلی گفت و با افسوس ساختگی سرش رو تکون داد و مشتش رو روی زانوش کوبید... لعنتی اون میتونست سرگرمی باحالی بشه.

-خیلی زیاد... ولی... خب... قرار نیست به جایی برسه

-چی شده?

چارلی که حالا میتونست لحن افسرده ی زین رو از صداش بشنوه جدی تر شد و پرسید... مثل اینکه چیزی زین رو خیلی بد آزار میداد.

-تا پنج شش روز دیگه میره...

-میره ?کجا میره?

چارلی پرسید و دست زین رو کشید و به نشستن تشویقش کرد... زین انگار تنها منتظر بود کسی ازش راجب این مسئله بپرسه تا حرف هایی که توی دلش مونده بود رو بیرون بریزه.

-قبرس... شر تهدیدش کرده...

-خب باهاش برو... عزا گرفتن نداره

چارلی به راحتی گفت و به بالش زین چنگ زد و زیر آرنج هاش گذاشت.

-اون تهدید کرده... نمیذاره از کشور خارج شم

-چـــی? مگه اون جنده کیه?

-پول داره... فقط اینو میدونم

چارلی که منظور از پول داشتن رو خیلی خوب فهمیده بود،دندون هاش رو بهم سابید و بالش رو فشرد.

-پس قراره چی بشه?

-نمیدونم... احتمالا باید دنبال خونه بگردم... یا... نمیدونم... آواره بشم?!

-اوه کامان زین خفه شو... خونه ی من اندازه یه نفر دیگه حتما جا داره ...منظور من خونه نبود چون اون اصلا مشکل محسوب نمیشه... منظورم خودتی و... احساست به لیام

زین نگاه قدردانش رو به اون مرد که جدی به نظر مرسید انداخت و لبخندی بهش تحویل داد تا متشکر بودنش رو نشون بده.

-نمیدونم... میخوام بذارم بگذره تا ببینم چی میشه... دیگه نمیخوام بجنگم و شکست بخورم... خسته شدم

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDOnde histórias criam vida. Descubra agora