-زین تو متوجی که الان اعتراف کردی که رویای لیامو میبینی?
لویی آروم پرسید و سعی کرد صداشون توی کافه پخش نشه... زین با سرعت دستهاش رو از روی صورتش برداشت و چشم هاش رو گرد کرد.
-نه... معلومه که نه... من نمیدونستم اون کیه... یعنی اون فقط لب هاش... خب... اونا... خب توی خواب خوب بودن
جس دستش رو زیر چونش زد و صورتش رو نزدیک لویی و لوتی برد .
-اون خیلی گیه
-اوهوم
-کاملا
زین با چهره ی وات د فاکی به دست ها و شونه هاش رو بالا آورد و به اون سه نفر که خیلی جدی حرف هم رو تایید میکردن نگاه کرد... و بله درسته اونا دوستاش بودن و برای مدیریت بحرانی که براش پیش اومده بود اونجا بودن!
-هــــی شما قرار بود کمکم کنین
اون سه تا سر هاشونو از هم فاصله دادن و صداشون رو صاف کردن و مثل مشاوره های پر تجربه دست هاشون رو روی میز بهم قفل کردن.
-به نظرم به رو خودت نیار... بهترین راهه!
لویی با اعتماد به نفس گفت و چشم هاش رو با اطمینان بست.
-اگه به روم آورد چی? اگه ازم بپرسه اون چه کاری بود چی?
-خب... اون موقع بگو که خواب بودی... واقعیت
-اون موقع میفهمه من گیم!
-اوه... شت!
➖➖➖
-تو یه مرگیت هست لیام انکارش نکن
-چیزیم نیست
لیام گفت و شیشه ی آبجوش رو به لب هاش چسبوند... اون موقع ظهر بار نزدیک اداره خلوت بود و لیام که با اون حجم از آشفتگی ذهنیش هیچ کارایی توی اداره نداشت ،مرخصی ساعتیش رو با پارتی بازی عموش درست کرد و از اداره بیرون زد و با یار ثابت این چند وقتش شیشه های آبجوشون رو مزه میکرد... البته که لیام مجبور بود بدون الکلش رو بخوره،اون یه پلیس وظیفه شناس محلیه!
-خیلی خب کافیه... داری حالمو بد میکنی... اِد امشب میرسه و تو داری تمام حوصله ام رو سر میبری و نمیذاری براش خوشحال باشم
-اوه... خوشحالم
-اوه اره هستی
ریتا گفت و از لحن بی روح و لبخند مصنوعی لیام چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و کمی از آبجوش رو قورت داد.
-لیام... داری عصبیم میکنی حرف میزنی یا...
-زین منو بوسید
اون جمله خیلی سریع گفته شد و سریعتر از اون آبجویی بود که توی گلوی ریتا پرید و اون و به سرفه انداخت... مشتش رو روی سینش کوبید و با صدایی خش دار و آروم پرسید:
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.