29.You ruined!

5.6K 915 248
                                    

-تو اینجا چکار میکنی?

-تو اتوبوس چیکار میکنن معمولا?

لویی درحالی که لپ هاش توی فضای بین صندلی ها فشرده شده بود گفت و این باعث شد صداش خنده دار به نظر برسه... هری بی صدا خندید و سرش رو عقب تر برد.

-معمولا دارن بر میگردن خونه... با توجه به ساعت... ولی بهت نمیاد الان بری خونه

لوی سرش رو عقب کشید و از روی صندلیش بلند شد و روی صندلی کنار هری نشست.

-درسته... میرم پیش دوستام

-اها

هری با خودش فکر کرد که دوستاش هم باید شبیه خودش باشن... پر رو و بی قید و بند... هندزفریش رو جمع کرد و توی جیب جلوی کیفش جا داد و صاف نشست.

-میری خونه?

لویی پرسید و بینیش رو شبیه بچه ها با کف دستش خاروند.

-آره... یکم میچرخم و بعد میرم خونه

-با من بیا

-کجا?

-مگه نمیخوای بچرخی? با من بیا بعد برو خونه

-آخه...

-هـــــی پسر سختش نکن... فقط بیا قول میدم خوش میگذره

-به یه شرط

-میخوای شرم بذا... خب خب چه شرطی?

لویی از حالت چهره ی هری میتونست بفهمه که مردده و این درست بود... هری از خونه خسته شده بود... خواهرش دو هفته ای بود که با همسرش به مشکل خورده بود و اونجا میموند و ناراحتی اون هری رو اذیت میکرد و همین اجازه نمیداد که هری از خونه مثل قبل لذت ببره .

-بدون خلاف... دزدی یا هرچیز دیگه

-آمممم... اوکی... اوکی... بدون خلاف

معلومه که قرار نبود اینطور باشه ولی کی گفته که لویی اینو به هری میگه?

-راستی یادمه تو موتور داشتی!

-خب... خب قرضی بود... آره قرضی بود!

-آها

اون کله فرفری بدون اینکه متوجه باشه کاری میکرد که لویی نتونه با صراحت بگه که زندگی سالمی نداره... لویی میتونست بفهمه اون کوچولو داره براش شیرین میشه... میتونست!

➖➖➖

-اینم 25 سنت... خوش اومدید !

زین سرش رو برای مشتری تکون داد و کشوی صندوق رو بست... گردنش رو به چپ و راست تکون داد تا صدای قلنج هاشو شنید و همین کافی بود تا احساس راحتی کنه... کافه از اون چیزی که فکر میکرد پر رفت و آمد تر بود و چارلی بهش گفته بود به خاطر اضافه کردن منوی ناهار توی این هفته شلوغ تر هم میشه.

گوشیش رو چک کرد و بعد از اینکه جواب جس رو که حالش رو پرسیده بود داد لیوان قهوه ای رو که هلن ، باریستای کافه براش آورده بود رو برداشت .

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDWhere stories live. Discover now