-مگه اون پول برات کافی نیست?... اگه نیست کافیه بهم بگی من...
-مسئله این نیست لیام
-پس مشکل کجاست?... تو داری درس میخونی و احتیاجی به اون کار نداری نمیفهمم چه لزومی داره
-من نمیخوام اون پولو از تو بگیرم لیام مشکل اینه
-چی? یعنی... یعنی چی?
لیام با حیرت پرسید و قدمی به زین که وسط سالن ایستاده بود نزدیک تر شد... گری و هری با استرس دورتر و پشت کانتر ایستاده بودن و به جر و بحثی که با گفتن مسئله ی سر کار رفتن زین شروع شده بود نگاه میکردن... زین چندبار لب هاش رو باز و بسته کرد اما صدایی ازش خارج نشد... یادش نرفته بود با یادآوری اینکه لیام نسبتی باهاش نداره چقدر رنجونده بودش و حقیقتا نمیخواست اون رو تکرار کنه... پر از حرف بود ولی مهربونی لیام نمیذاشت تا حقیقت هارو به روش بیاره و باز ناراحتش کنه.
-لیام ببین... آخه... خب آخرش که چی? من باید یه شغل داشته باشم... باید در آمد داشته باشم
-ازت پرسیدم بهش احتیاجی داری?
-نه... یعنی آره... یعنی...
-یعنی آره یا نه?
زین کف دست هاش رو روی صورتش کشید و نفسش رو فوت کرد... چی میتونست به اون مرد که حالا کم کم داشت عصبانی میشد بگه و نرنجونتش?
-یهنی آره بهش احتیاج دارم چون نمیخوام سربار زندگی تو و گری باشم... همین که اجازه دادی اینجا زندگی کنم و بر نگردم به سازمان تمام زندگیم به تو مدیونم ولی... ولی بالاخره من باید برم... و این نمیتونه بدون هیچ پول و درآمدی اتفاق بیوفته
لیام دستش رو لابه لای موهاش برد و کشید... لعنتی خودش هم دلیلش رو متوجه نمیشد که برای چی اصرار داره که زین اونجا بمونه و عضوی از اون خانواده باشه... تنها چیزی که میدونست این بود که ابدا نمیخواست و نمیتونست بذاره زین بره.
ولی مگه اون... اون... کی بود? کی بود جز پسر بی سر پرستی که توی خونه اش آورده بود تا کمکش کنه که که به سازمان بر نگرده?... اون کی بود ?لیام اون کیه که صحبت رفتنش از خونه میتونه انقدر آشفتت ات کنه?
-میدونی?... هرطور که میخوای زین... هر کاری که میخوای بکن تا موقع رفتنت راحت باشی... هرکاری...
لیام درحالی گفت که کف دست هاش رو به زین نشون میداد و سرش رو تکون میداد... دست هاش رو پایین آورد و از کنار زین رد شد و وارد اتاقش شد و در رو محکم بهم کوبید و زین... اون هنوز به جای خالی لیام خیره مونده بود...
"موقع رفتنت"
چرا حالا اون دو کلمه مثل ناقوس توی مغزش به صدا در اومده بود? آره درسته خودش گفته بود که بابد بره ولی شنیدنش از لیام... شنیدنش از اون... تلخ بود و زین نمیدونست چرا،اون به جدا شدن و جا به جا شدن و رفتن عادت داشت و این حقیقت مثل روز براش روشن بود اما انتظارش رو نداشت که شنیدنش اینقدر روش تاثیر بذاره و اینکه لیام این رو گفته بود...
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.