-اون چیزیش نمیشه عزیزم... شنیدی که مادرش قراره بهش اهدا کنه
هری اشکش رو که میرفت تا روی سینه ی لویی بچکه رو پاک کرد و بینیش رو پر سر و صدا بالا کشید و سرش رو به تایید تکون داد.
انگشت های ظریف لویی بین موهاش به بهتر شدن حالش کمک میکرد،بعد از چند روز هنوز هم نتونسته بود باهاش کنار بیاد.
3سالی میشد که پیش نیومده بود که چند روز رو بدون دیدن گری و ورجه وورجه هاش گذرونده باشه... اون یه جورایی با گری بزرگ شده بود... درست از وقتی که مدرسه بهشون پیشنهاد کرده بود برای درآمدزایی از کوچولو های خانواده هایی که میشناسن مراقبت کنن و کوچولوی 3،4 ساله ی همسایه ی مادر بزرگش گزینه ی خوبی برای شروع بود و حالا بعد از گذشت سه سال و فوت مادربزرگش باز هم نتونسته بود از گری دل بکنه و شغل دیگه ای انتخاب کنه.
تقه ای به در خورد و متعاقبا آنه سرش رو آروم تو آورد... لویی تکونی به خودش داد تا مودب تر بشینخ و از اون حالت لم داده بیرون بیاد .
-راحت باش عسلم... فقط براتون بستنی آوردم... حالتونو بهتر میکنه
هری که هنوز سرش رو از روی سینه ی لویی بر نداشته بود و همچنان توی بغل دوست پسرش مچاله بود با مشتش چشم قرمزش رو مالید و به مادرش نگاه کرد.
-ممنونم مامان
-خواهش میکنم شیرینم... لویی عزیزم از جما میخوام برات پتو و بالش اضافه بیاره تا راحتتر باشین
لویی سرش رو با قدردانی تکون داد و توی دلش از خدا ممنون بود که خانواده ی دوست پسرش تا این حد فهمیده و شیرینن... اونا به طرز باور نکردنی ای از شبی که هری اونو بهشون معرفی کرده بود تمام تلاششون رو کرده بودن که اون دوتا پسر هیچ حسی بدی نداشته باشن و کاملا هم موفق بودن.
شاید اگه مادرش زنده بود میتونست حالا هری رو ببره توی خونه و بعد از اینکه قهوه و پای آناناس خونگیشون رو خوردن اون پله هارو که احتمالا مادرش نمیذاشت مثل حالا اونقدر کثیف و درب و داغون باشن بالا میرفتن و وارد اتاقش که اون هم مادرش نمیذاشت پر از پاکت های سیگار و جای سوختگی و رد سیاهی دود باشه ،میشدن .
شاید وقتی داشت هری رو میبوسید مادرش سر میرسید و با خنده و غرغر های لویی اتاق رو ترک میکرد... شاید اگه مادرش زنده بود...!
-لو?
-بله عزیزم?
با صدای گرفته ی هری و تقه ی بسته شدن در افکارش رو پس زد و لبخند مهربونش رو روی لب هاش بر گردوند.
هری لپش رو به سینه ی لویی مالید و بی اینکه حرف بزنه لب هاش رو غنچه کرد... لویی ناباورانه خندید و با انگشت شست و اشاره اش چونه اش رو گرفت و نوازش کرد.
-تو همون خجالتیِ کوچولوی منی?
-خودمم! میتونی مطمئن باشی...فقط الان نیاز دارم که بوسیده بشم
YOU ARE READING
NO LIMIT •|ziam|• COMPLETED
FanfictionHighest ranking : #1 in fanfiction For more than four continuous months -داری محدودم میکنی! +نه... فقط دارم عاشقت میکنم. -نمیخوامش! +دست تو نیست... دست هیچکس نیست.