50.Twinkle twinkle, little star!

6.7K 953 455
                                        

از پشت شیشه به پسرش زل زده بود و عملا متوجه هیچ چیز دیگه ای نمیشد.

لوله ی سبز رنگ باریکی که زیر بینی گرد و کوچیکش بود و سعی میکرد به ریه های آسیب دیدش کمک کنه...

لوله های بی رنگ که از یک سر بین لب های کوچولو و صورتیش بود و از سر دیگه وصل به دستگاه هایی که لیام حتی اسمشون رو نمیدونست...

دست باریکش که تحت فشار سوزن ها و لوله های باریک بود...

و قلب لیام که تو هجوم مرگ بود...

-لیام?

عکس العملی به صدای لرزون پسر نشون نداد،این طبیعی بود چون اصلا متوجه نمیشد.

-لیام... عزیزم?

احساس میکرد صداها توی تونل طولانی ای میپیچه و به گوشش میرسه... اونقدر میپیچه و میپیچه که مثل آواهای بی مفهوم به گوشش برسه...

لمس دوتا شونه هاش و کمی کشیده شدنشون انگار از انتهای اون تونلی که خیلی عمیق توش فرو رفته بود بیرون کشید... با چشم هایی که انگار از خواب پریده بود به یک جفت چشم های مرطوب و سرخ و کهربایی روبه روش خیره شد و اجازه داد شونه هاش همراه قطره های آروم چشم هاش فرو بریزن.

-بیشتر از دو ساعته که ایستادی... بیا بشین

-میخوام نگاهش کنم... میخوام تا میتونم نگاهش کنم... تا وقتی فرصت دارم

لیام زمزمه کرد در حالی که با نگاهش سعی میکرد زین رو قانع کنه و نمیفهمید با این داره کاری میکنه که گرفتگیه گلوی زین چندین برابر بشه.

-فرصت زیاده عزیزم... خیلی زیاد فقط بذار منتظر بمونیم تا چشماشو باز کنه

-این کارو میکنه... مگه نه ?مگه نه زین?

زین تا به حال لیام رو تا این اندازه بی دفاع ندیده بود... درست مثل پسر بچه ی معصومی که ازش میخواست تا مقابل حرف ها و افکاری که مثل خوره جونش رو ذره ذره میخورد دفاع کنه و حالا زین چقدر عاجز بود و این چقدر حس بدی داشت.

-مگه نه?

لیام با چشم هایی که به طرز ترسناکی میلرزید پرسید و زین رو مجاب کرد که دست هاش رو دو صرف صورتش بذاره و نوازشش کنه سرش رو اطمینان بخش و سریع تکون بده.

-البته... معلومه که میکنه... حق نداری جور دیگه ای فکر بکنی لیام... دارم بهت هشدار میدم... حق نداری

-من میترسم زین

-منم میترسم... ولی این درست میشه... قول... میدم

تردید داشت ،اون هم خیلی زیاد ولی میدونست که اگر این رو نمیگفت امکان نداشت لیام حتی لحظه ای از بدن نحیف و رنجور اون کوچولوی روی تخت برداره.

-آقای پین? پدر بیمار ?

دختر باریک اندام رنگ پریده ای که با برگه هایی توی دستش نزدیک میشد پرسید و به سه مرد حاضر توی راهرو نگاه کرد و اون پسر بچه رو جدی نگرفت.

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDМесто, где живут истории. Откройте их для себя