30.not me... He is wonderful!

5.8K 938 336
                                        

-هری میگم امروز چندم بود?

-29ام

-فاک

با بیچارگی گفت و کف دستش رو محکم روی پیشونیش کوبید... واقعا خراب کرده بود و این کارش قطعا شرایط رو بدتر میکرد،اون تولد لیام رو فراموش کرده بود و با این کار عملا بهش فهمونده بود که اصلا براش مهم نیست... ولی اینطور نبود ،اون فقط تاریخ روزهارو گم کرده بود!

-عه... اون زینه... زینــــی ?

با صدای هیجان زده ی گری دوباره به سمت اون برگشت و متوجه جمع شد که تماما بهش نگاه میکردن و لیام از این قاعده مستثنا نبود.

-اوه بالاخره

ریتا با خوش رویی گفت و از لیام فاصله گرفت و جلوتر از گری خودش رو به زین رسوند و گونه اش رو بوسید و لب هاش رو به گوش زین چسبوند.

-برو بغلش کن و بهش تبریک بگو زین... اون تمام شب نگاهش به در بود در حالی که به جز تو همه ی اومده بودن

زین که تمام مدت نگاهش به لیام بود که سرش رو پایین انداخته بود و لیوانش رو توی دستش میچرخوند ،نگاه ناباورش رو به ریتا دوخت... چهره ی ریتا اونقدری جدی بود که به زین بفهمونه شوخی در کار نیست.

نتونست بفهمه مغزش چطور اونقدر سریع تصمیم گرفت و عمل کرد و توی چند ثانیه خودش رو به لیام رسوند و دست هاش رو دور شونه اش حلقه کرد و محکم فشارش داد.

-تولدت مبارک لیام... من...من معذرت میخوام... باور کن تاریخ رو گم کرده بودم... خدایا گند زدم

حالش بدتر میشد وقتی دست لیام رو حس نمیکرد که جواب بغلش رو بده... حلقه ی دست هاش شل شد و کم کم کنار بدنش افتاد... با تردید قدمی به سمت عقب برداشت و بین بدن هاشون فاصله انداخت.

-ممنونم

و همین... لیام بدون اینکه تغییری توی موضعش بده گفت و بعد دستش رو سمت بقیه گرفت.

-پسر خوندم... زین

زین که سنگینی رو توی قفسه ی سینش حس میکرد و کرختی رو توی سرش ،لبخند مصنوعی زد و بی اینکه به حرف هاشون توجهی بکنه با تک تک تکشون دست داد و بعد از اینکه به لیام که نکاهش نمیکرد،نیم نگاهی انداخت،از جمع معذرت خواهی کرد و به بهونه ی عوض کردن لباس هاش به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست و به گری که میخواست طول شب رو براش تعریف کنه گفت که بذاره برای بعد.

روی تخت نشست و کف دست هاش رو روی صورتش کشید... چقدر مسخره بود... چرا اینقدر درد داشت?
حتی بیشتر از وقتی که لویی بهش گفته بود که عضو اون خانواده نیست... حتی بیشتر از وقتی که توی مرکز به پای پرستار چسبیده بود تا بغلش کنه و اون پسش زده بود... حتی بیشتر از وقتی که... بیشتر از هر وقتی... دستش رو دوباره و دوباره محکم روی صورتش کشید و هدفش این بود که سوزش چشم هاش تبدیل به اون چیزی نشه که فکرش رو میکرد... سنگینی قفسه ی سینش کم کم حرکت میکرد و بالا می اومد... حالا درد عجیبی رو توی گلوش احساس میکرد که میخواست باز هم بالا تر بیاد و پشت پلک هاش بشینه... چرا? چرا انقدر از اینکه دوتا دست دور کمرش حلقه نشده بود دلش سوخته بود?

NO LIMIT •|ziam|• COMPLETEDNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ