part 2

355 83 134
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

به محض بلند کردن سرش، چشم روی گردنبندی که قبل از رفتن توجهش رو جلب کرده بود خشک شد. حالا وقت داشت تا آزادانه برای خودش خاطراتشون رو مرور کنه و قولی که حالا از بین رفته بود رو به خاطر بیاره.

فلش بک

نگاه خسته‌اش رو به ساعتی داد که عقربه هاش دقیقا ساعت 1 ظهر رو نشون میداد. همون لحظه صدای زنگ مدرسه تو گوشش پیچید.

سریع از جاش بلند شد و به سمت دروازه مدرسه راه افتاد. کمی دور تر از دروازه منتظر ایستاد و سهون هم بعد مدت کوتاهی بهش ملحق شد.

سهون: گههه مگه دنبالت کردن اینجور گاز دادی رفتی

وقتی جوابی نشنید نگاهی بهش انداخت، از صبح متوجه کلافگیش شده بود. کمی بهش نزدیک تر شد و بعد از کج کردن سرش، سوالی نگاهش کرد.

سهون: چیشده گه؟ حالت خوبه؟

ژان نگاه کوتاهی بهش انداخت و سرش رو تکون داد.

سهون: از صبح تو خودتی، باز چی ذهنتو مشغول کرده؟

+ چیزی نیست فقط.....همون همیشگی

قبل اینکه سهون چیزی بگه سنگینی وزن کسی رو روی شونه هاشون حس کردن. انگار بکهیون تمام توانشو جمع کرده بود تا رو اون دو نفر فرود بیاد.

بک: کدوم همیشگی؟ باز شما دوتا جوجه شروع کردین؟

سهون که از کارش هل شده بود نگاه تیزی بهش انداخت.

سهون: قبلش یه ندا بده حضورتو اعلام کن. چرا میوفتی رو سرمون خب زهرم ترکید

بکهیون خنده ای کرد که چشماش به شکل بامزه ای خط شد، لپش رو کشید و بعد مسیر نگاهش رو به سمت ژان تغییر داد.

بک: خب حالا بانی کوچولومون بگه چی اذیتش کرده؟

ژان که همیشه تحت تاثیر لحن گرم بکهیون حس بچه های ۲ساله ای رو میگرفت که اسباب بازی مورد علاقشونو ازش گرفتن، بدون اینکه خودش بخواد با مظلومیت گفت:

+ خسته شدم گه، من واقعا اون کلاس ها و جلسات مزخرف و این جهنمی که اون داره برامون میسازه رو نمیخوام، تحملش سخته گه، فقط میخوام تا جایی که ممکنه از اون حرفای سرسام آور و اون عمارت دور بشم

بکهیون دستشو از دور گردنشون پایین آورد و از حرکت ایستاد که اون دو نفر رو هم متوقف کرد. روبه روی ژان قرار گرفت و مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره. به قیافه مظلوم و بانمکش نگاه انداخت و خنده کوتاهی کرد.

بک: اوووهو پس هیولای آینده‌امون این گربه کوچولوعه؟ چه هولناک

ژان چشماشو بست و اروم و کوتاه خندید.

THE GAME OF DESTINYWhere stories live. Discover now