لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.
عکس رو از دست چانیول کشید و بهش نگاه کرد. با دیدن افراد توی عکس، چند دقیقه ای توی شوک بود ولی بعد، آتیش خشم توی وجودش بیشتر از قبل زبونه کشید و همونطور که عکس رو توی دستش مچاله میکرد با خشم زیرلب غرید:
_ شیائو ژان عوضی....خودم با دست های خودم میکشمت
اومد از اتاق بیرون بره که بازوهاش سریع توسط چانیول و جینیونگ گرفته شد. میدونست ییبو خیلی عصبانی تر از اون چیزیه که بخواد درست فکر کنه. پس باید جلوش رو برای انجام هرکار عجولانه ای میگرفتن.
_ ولم کنید....ولم کنید لعنتیا.....میکشمش.....اون عوضی حروم زاده رو میکشم....چطور میتونه اینطور بازیم بده؟؟...خودم خونش رو میریزم
چان: اروم باش ییبو...این اتفاق کوچیکی نیست.....این میتونه رسما در افتادن با تو و تمام دارک مون باشه...نمیتونی اینطوری تصمیم بگیری...اول باید با عموت درمیون بذاری...
_ برم چی بگم بهش؟؟؟؟ برم که بازم بگه بی عرضه و احمقم؟؟
چان: این مسئله دیگه فقط بین تو و اون نیست....راجب آینده و همکاری ماهاست...نمیتونی اینطوری تصمیم بگیری
با زور ییبو رو روی مبل نشوند و خودش هم مقابلش ایستاد. جینیونگ سریع با لیوان ابی اومد و اون رو دست ییبو داد.
چان: باید آروم بشی و بری با عموت حرف بزنی...بعد میشه تصمیم گرفت...از طرفی انقدر زود قضاوت نکن ییبو
_ اون عوضی چطور جرعت کرده همچین کاری بکنه؟ باورم نمیشه انقدر حقیر باشه که دست به این کار بزنه...ازش نمیگذرم....قسم میخورم مجبورش میکنم تاوانش رو پس بده
چند ساعتی طول کشید تا همه چی رو بررسی کنن و مطمئن بشن اون عکس درست گرفته شد. حالا ییبو کمی میتونست به اعصابش مسلط باشه ولی چیزی از خشمش کم نشده بود. حالا وقتش بود بره پیش عموش و ماجرا رو توضیح بده.
با اینکه چانیول اصرار داشت نباید انقدر زود قضاوت کنه ولی ییبو مطمئن بود ژان از پشت بهش خنجر زده و این میتونست یک جنگ بزرگ بین دوتا باند اصلی نایتمر باشه و سرنوشت خیلی چیزهارو عوض کنه.
پس حق با چانیول بود، نباید عجولانه تصمیم میگرفت. با اینکه چانیول اصرار داشت نباید انقدر زود قضاوت کنه ولی ییبو مطمئن بود ژان از پشت بهش خنجر زده.
از طرفی میدونست رفتن پیش عموش و توضیح اتفاقات، مصادف میشه با سرزنش های عموش و طبق معمول تعریف از اون عوضی. ییبو نمیفهمید عموش چطور میتونه در این مورد انقدر بی رحم و آزاردهنده باشه.
بلاخره خودش رو جمع و جور کرد و سراغ عموش رفت. بعد از گرفتن اجازه وارد اتاق شد و مقابلش ایستاد. نمیدونست چطوری باید شروع کنه و اصلا چی باید بگه. پس تصمیم گرفت خیلی خلاصه و به صورت کامل مستقیم حرفش رو بزنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/356802527-288-k450198.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
THE GAME OF DESTINY
AksiFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...