لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.(یک ماه بعد از زخمی شدن ییبو)
سریع از چاقویی که به طرفش میومد تا توی پهلوش فرو بره، جاخالی داد و با مشت محکمی که توی صورتش زد تقریبا بیهوشش کرد.
سریع به طرفی فردی که از پشت بهش هجوم آورده بود چرخید و لگدی توی قفسه سینش کوبید.
لحظه ای نگاهش به طرف شخص همراهش برگشت و دید که چطور با یک حرکت سریع و تمیز، شاهرگ کسی که بهش حمله کرده بود رو برید.
با مشتی که توی صورتش خورد، نگاهش رو ازش گرفت و با خشم چاقوش رو توی پهلوی فرد فرو کرد.
نمیدونست چند دقیقه اس که مشغول مبارزه کردن با اون اشخاصین که به قصد کشت بهشون حمله کردن، ولی حالا افراد کمی مونده و اگه چند دقیقه دیگه دووم می اوردن، میتونستن زنده بمونن.
بلاخره آخرین نفر رو از سر راهش برداشت و به اطراف نگاه کرد. اطرافشون پر از جنازه بود و باعث میشد اخم هاش توی هم بره.
نگاهش رو روی شخص همراهش نگه داشت و دید که چطور به جنازه های روی زمین خیره اس.
کمی جلو رفت و اسمش رو صدا زد تا توجهش رو جلب کنه.
_ ژان.....ژان
ژان با شنیدن صدای ییبو، نگاهش رو از بدن های روی زمین گرفت و به ییبو دوخت. ییبو کمی جلوتر رفت و بازوشو گرفت.
_ خوبی؟
+ خوبم
ییبو سری تکون داد ولی میدونست خوب نیست. دست هاش خفیف میلرزید و سعی میکرد کمتر نفس بکشه تا بوی خون توی بینیش نپیچه.
سعی میکرد لباسش رو از بدنش فاصله بده تا گرمای خون رو روش احساس نکنه و همین حرکتش باعث شد نگاه ییبو روی لباسش بره.
پیرهن سفید ژان غرق در خون شده بود. ژان زیرلب لعنتی فرستاد و زمزمه کرد.
+ چه مرگم بود که سفید پوشیدم؟
تشخیص اینکه ژان از حجم خون اذیته، اصلا برای ییبو سخت نبود. همونطور که فکر میکرد، بازوی ژان که توی دستش بود رو کشید و کمی دور تر روی سکویی نشوند.
خوشخبتانه جایی که بودن یک محله درحال ساخت و توسعه بود و نه خبری از دوربین بود، نه آدم. همونطور که نگاهش به چهره درهم ژان بود، به چانیول زنگ زد تا بیان و جسدهارو جمع کنن.
تلفنش که تموم شد، لب هاش رو برای گفتن حرفی به ژان، مردد باز کرد. ولی گفتنش سخت تر از چیزی بود که انتظار داشت، پس فقط عملیش کرد.
دستش رو سمت دکمه های پیرهن ژان برد و بازشون کرد. با این حرکتش ژان با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و دستش روی دست هاش گذاشت.

YOU ARE READING
THE GAME OF DESTINY
ActionFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...