part 58

170 45 251
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

هرطور که فکر میکرد دلیلی برای مخالفت با ییبو وجود نداشت، پس همونطور که ییبو مشغول بررسی کردن فضای اطراف بود، گفت:

+ قبوله، فقط چون حوصله‌ام خیلی سر رفته.....همراهم بیا

ییبو همونطور که یکی از ابروهاش رو بخاطر موافقت کردن ژان باهاش بالا انداخته بود، همراهش رفت.

یکی دو دقیقه توی سکوت طی شد تا ییبو تونست متوجه پارکی که نزدیک عمارتشون وجود داشت بشه. ییبو نفس عمیقی کشید و ‌همراه ژان وارد پارک شد.

_ هوای امشب واقعا خیلی خوبه

+ اره......حیف که تو اینجایی

ییبو نگاه پوکری بهش انداخت.

_ نمیتونی دو دقیقه آدم باشی؟

ژان چشم غره‌ای بهش رفت و حرفی نزد، اما بعد از مدت کوتاهی گفت:

+ الان تو واقعا برای گفتن ۴ تا جمله، این وقت شب حاضر شدی بیای اینجا؟

_ آره

+ آدم عجیب و احمقی هستی

_ نظر لطفته.....گفتم شاید از ناراحتی دق کنی

+ ممنون که انقدر به فکرمی

_ انجام وظیفه‌ست جناب رهبر

ژان چندلحظه چشم هاش رو بست و‌ سعی کرد بیخیال ادامه دادن اون بحث مسخره با اون احمق بشه، اما وقتی چشم هاش رو باز کرد و خواست چیزی بگه، ییبو‌ کنارش نبود.
کمی اطرافش رو‌ نگاه کرد و دید که روی صندلی، کمی جلوتر ازش نشسته.

+ چرا رفتی اونجا؟ بیا راه بریم

_ من حوصله ندارم بیا بشین

+ تو پاشو راه بریم

_ نمیخوام

+ خب منم نمیخوام

_ باشه

و بعد از چشم غره‌ای که بهم رفتن، هردو ساکت شدن. ژان که کمی جلوتر ازش ایستاده بود، گه‌ گاهی توی محوطه قدم میزد و از هوای خوب اون‌شب لذت میبرد، ییبو هم در سکوت توی فکر فرو رفته بود.

هنوز هم ذهنش راجع به ژان درگیر بود و سوال هایی توی ذهنش شکل گرفته بود که میخواست از بابتشون مطمئن بشه. بعد از دقایقی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت افکارش رو بیان کنه تا ذهنش کمی آزاد بشه.

_ ولی من واقعا فکر نمیکردم حرفای اون لحظه‌ام اذیتت کنه....حتی متوجه شدم حین مبارزه حال مساعدی نداری، اما مطمئن نبودم

بعد از کمی مکث، حرفش رو ادامه داد.

_ بعد از اتمام مبارزه سوهو بهم همه چیو گفت

THE GAME OF DESTINYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora