لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.بعد از گرفتن دوش مختصری، از اتاقش بیرون رفت تا به چانیول یه سری بزنه. اما قبل اینکه به اتاقش برسه، متوجه خدمتکاری شد که یه ظرف غذا تو دستش بود. به سمتش رفت و کنارش ایستاد.
_ این برای چانیوله؟
خدمتکار وقتی متوجهاش شد، روش رو سمتش کرد.
× بله قربان
_ خودم براش میبرم
ظرف غذا رو از دست خدمتکار گرفت، به سمت اتاق چانیول راه افتاد و بدون در زدن وارد شد. با دیدن چانیول که با اون لنگ های درازش روی تخت لش کرده بود و مشغول تماشای فیلم داخل گوشیش بود، نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد. چانیول که کمی از حضور ناگهانیش هول شده بود، گفت:
چان: خرس گنده شدی هنوز یاد نگرفتی در بزنی؟
_ مثلا چه شخص محترمی هستی که در بزنم برات؟ جمع کن اون پاتو
و بدون اینکه اهمیت بده داره روی پاهای چانیول که کل فضای تخت رو احاطه کرده بود میشینه، سمت تخت رفت که چانیول قبل اینکه پاهاش، زیر ییبو نصف بشه سریع جعمشون کرد.
چان: این چه طرز برخورد با یه مریضه عوضی؟
ییبو بیخیال شونهاش رو بالا انداخت و ظرف غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت.
_ محض اطلاع دستت تیر خورده نه لنگات، بعدشم طرز برخوردم مگه چشه؟ نکنه میخوای لنگاتو ببوسم و برات جمعش کنم؟
چانیول چشم غرهای بهش رفت و اداش رو دراورد، که نگاهش افتاد به غذای روی میز و چشماش برقی زد. دوباره به ییبو نگاه کرد.
چان: اوه بیبی اومدی بهم غذا بدی؟
ییبو پوکر نگاهش کرد و ظرف غذارو روی پاهاش گذاشت.
_ چاره دیگهای هم دارم؟
چان: اره راست میگی...من الان آسیب دیده ام و تو باید به کارام برسی
چانیول به ییبویی که با حرص مشغول هم زدن محتویات داخل کاسه بود تا کمی خنک بشه نگاه کرد و سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره. اشک های فرضی گوشه چشمش رو پاک کرد و با لحن مسخرهای گفت:
چان: میدونستم دی دی قشنگ من، قلب مهربونی رو توی سینهاش..
_ خفه شو و دهنتو باز کن
چانیول همونطور که میخندید دهنش رو باز کرد که ییبو غذارو توی دهنش ریخت.
چان: ییبوووو سوختم، این خیلی داغه فوتش کن
ییبو چند لحظه چشماش رو بست تا به خودش مسلط بشه، بعد یک قاشق از سوپ پر کرد و مشغول فوت شدنش شد تا خنک بشه. چانیول با شیطنت گوشیش رو بالا آورد و از ییبو توی همون حالت عکس گرفت.
CZYTASZ
THE GAME OF DESTINY
AkcjaFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...