part 11 (S2)

167 46 380
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

دکتر: خواهش میکنم قربان...وظیفمه نیازی به تشکر نیست...میتونید برید

دکتر حرف هاش رو زد و بعد از خم کردن سرش به نشونه احترام، از اتاق بیرون رفت. ژان آروم روی تخت نشست و پاهاش رو اویزون کرد. هنوزم سردرد و سرگیجه اذیتش میکرد ولی نمیخواست از خودش ضعف نشون بده.

این وسط نگاه ییبو روی پیرهن ژان بود که به خاطر کنده بودن دکمه هاش، از دو طرف سینه اش باز بود. ژان بدون اینکه متوجه نگاه ییبو بشه، حواسش به لباسش جلب شد و سعی کرد بدنش رو بپوشونه.

همون موقع گرمای کت ییبو رو روی شونه هاش حس کرد. با چشم های گرد شده به ییبو نگاه کرد که صدای خودنسردش رو شنید.

_ هم هوا سرده سرما میخوری...هم انگار اذیتی...پس بپوشش

ژان همونطور متعجب، کت رو پوشید چون دلیلی برای مخالفت نداشت. آروم از سرجاش بلند شد ولی هنوز دو قدم برنداشت بود که به خاطر سرگیجه اش، تنش شل شد. بازوهای ییبو دور تنش پیچیده شد و توی یک ثانیه توی بغلش بود.

+ چه غلطی میکنی؟؟؟ منو بذار زمین...بذارم زمین.....

_ دو دقیقه ساکت شو شیائو ژان....نمیخوای روی زمین بکشمت که.....تحمل کن تا بریم بیرون

ژان زیرلب فحشی زمزمه کرد و چشم هاش رو به خاطر سرگیجه اش بست. ییبو کمی بالاتر کشیدش که سرش روی شونه اش قراره بگیره و آویزون نباشه.

نمیدونست ژان خیلی سبکه یا اون زیادی قوی، شاید هم هردوش؟ ولی هرچی بود میشد گفت تقریبا مشکلی با بغل کردن ژان نداره. با همون وضعیت از بیمارستان بردش بیرون و کمکش کرد بشینه توی ماشین.

بعد به سمت عمارتشون راه افتاد. تمام مسیر توی سکوت طی شد تا بلاخره رسیدن. نگهبان به محض دیدنشون، در رو کامل باز کرد که ییبو ماشین رو داخل ببره.

همون موقع مارک که صداهارو از طریق بی سیم شنیده بود همراه بکهیون به طرفشون دویدن. مارک و جین یونگ مسئول جا گذاری بمب ها و بیرون بردن مهمون های مد نظرشون بودن، پس توی عمارت حضور نداشتن ولی از اتفاقاتی که افتاده خبر داشتن.

حالا انگار مارک به دستور سهون به خونه اومده و به بکهیون هم اطلاع داده بود. گرچه ییبو با دیدن بکهیون متوجه شد ژان هنوز ایدامی در رابطه با چیزی که بهش گفته نکرده و انگار اوضاع هنوز آروم و معمولیه.

فعلا بیخیال فکر کردن به این موضوع شد و از ماشین پیاده شد. بکهیون بی توجه، به سمت در شاگرد رفت و بازش کرد.

بک: ژان...ژان عزیزم...خوبی؟

ژان چشم هاش رو باز کرد و بهش نگاه کرد.

THE GAME OF DESTINYDove le storie prendono vita. Scoprilo ora