لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.وقتی وارد ساختمون شدن، دیدن پسرا اون سه نفری که باید رو بیهوش کردن، ولی سه نفر دیگه رو با دست و پای بسته جلوی سهون و چان انداختن.
سهون نگاهی بهشون انداخت و یک ابروشو بالا داد.
سهون: گفتم بیهوششون کنید
جیان نگاهی به سهون انداخت و جواب داد:
× از پسشون برمیومدیم....بیهوش کردنشون فقط وقتمون رو میگرفت
سهون چند ثانیه نگاهش رو روش نگه داشت و سری تکون داد. گاهی با خودش فکر میکرد زیادی به زیر دستاشون رو دادن که انقدر خونسردن. ولی خب مشکلی با این رابطه نداشت، نه خودش و نه ژان.
میدونست یکی از چیزهایی که باعث میشه بهشون اعتماد داشته باشن همین نحوه برخورد باهاشونه. زیر دست هاشون میدونستن، رییس هاشون براشون ارزش قائلن و صرفا سگ دست آموز نیستن.
چانیول که از جواب خونسرد جیان، کمی اخم هاش توی هم رفته بود، سرش رو به گوش سهون نزدیک کرد.
چان: اجازه دارن اینطوری باهاتون حرف بزنن؟
سهون: چطوری؟
چان: انقدر خونسرد و امم...شاید پروو؟
سهون: میگم بهت چرا
این مکالمه آروم و خونسرد حتی خودش هم متعجب کرد. توی تمام این چند روز این خونسرد ترین مکالمه ای بود که داشتن. این وسط، اون سه نفر با ترس و گیجی سرشون رو به اطراف میچرخوندن. ولی به خاطر بسته بودن چشم هاشون، قادر به دیدن افرادی که اونا رو گرفتن نبودن.
سهون کمی متفکر بهشون نگاه کرد و بعد ماسکش رو روی صورتش زد. ماسکی هم به طرف چانیول گرفت.
سهون: اینو بزن رو صورتت
چان: برای چی؟
سهون: نمیخوای میتونی نذاریش
چانیول ماسک رو از دست سهون قاپید و رو روی صورتش گذاشت.
سهون: برنامم عوض شد جیان...اون سه تای دیگه رو ببندید به ستون ها و بهوششون بیارید
جیان: چشم رییس
هر سه تاشون بعد از بستن سه نفر بیهوش شده، با ریختن آبی که از قبل آورده بودن روی سرهاشون به هوششون آوردن. چهره ترسیده همشون باعث میشد حس خوبی توی وجود سهون بپیچه.
چان: کاری هم من بکنم؟
سهون: فعلا وایسا و تماشا کن
با قدم های آرومی جلو رفت و مقابل یکی از افراد زانو زده روی زمین خم شد. آروم انگشت هاش رو روی صورتش کشید و بعد چشم بندش رو برداشت. به ترتیب با دو نفر بعدی هم همین کارو کرد و بعد مقابلشون ایستاد.
ESTÁS LEYENDO
THE GAME OF DESTINY
AcciónFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...