part 59

155 43 250
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

بکهیون با خنده سری تکون داد و بعد از خارج شدن از اتاق ژان، به اتاق خودش رفت. سریع نگاهی به شماره تماس گیرنده انداخت و جواب داد.

بک: بله قربان؟

همونطور که مطمئن میشد کسی پشت در نباشه، در رو بست و قفلش کرد.

= اوضاع چطوره افسر بیون؟

بک: همه چی خوبه قربان

= مدتی میشه خبری ندادی....اتفاقی که نیوفتاده؟

بکهیون با دست هایی که میلرزید، موبایل رو محکم تر به گوشش فشار داد و سعی کرد حداقل لرزش صداش رو کنترل کنه.

بک: خبر....خبر خاصی نیست....هنوز...ماموریت جدیدی....ندارن

= همه چی خوبه افسر بیون؟

بکهیون لبش رو بابت دروغ هایی که به فرمانده اش میگفت و خیانتی که به شغلش میکرد، گاز گرفت. آب دهنش رو قورت داد و به دروغ گفتن ادامه داد.

بک: همه چی خوبه...پوششم لو نرفته و کامل بهم اعتماد کردن

= هنوزم موفق به فهمیدن هویت اون دو شخص نشدی؟

بکهیون چشم هاش رو با بیچارگی بست. اخه چی باید میگفت؟ باید میگفت اون دو هیولای معروف همون دی دی های عزیز خودشن که بکهیون یک زمانی میخواست نجاتشون بده؟ میگفت همون هایین که لبخندهاشون گرمای زندگیش و نفس هاشون دلیل زندگیش؟

چطور باید اون ها رو لو میداد وقتی میدونست حتی بدون یک روز دیگه دیدن چهره هاشون میمیره؟ پس فقط با بدختی چشم هاش رو بست و دروغ دیگه ای رو روی زبونش جاری کرد.

= تعداد افرادی که ماموریت هارو انجام میدن زیاده و نمیتونم قطعی هویتشون رو تایید کنم

فرمانده اش پشت خط کمی مکث کرد. بکهیون میدونست بعد از این مدت بلاخره شک میکنه و اون وقت بکهیون باید تصمیم بگیره.

= بهتره هرچه زودتر یک پیشرفتی توی ماموریتت حاصل کنی افسر بیون، وگرنه ماموریت تمومه و باید بکشی کنار

این رو گفت و بدون اینکه اجازه بده بکهیون حرفی بزنه، تماس رو قطع کرد. بکهیون با بدبختی رو تخت نشست و سرش رو توی دست هاش گرفت.

ولی خیلی فرصت نکرد فکر کنه چون در با صدای بدی باز شد و ژان توی اتاق پرید.

با دیدن بکهیون به طرفش رفت و پشتش پناه گرفت.

+ گه...گه...منو از دست این گربه وحشی نجات بده

سهون: نشونت میدم این گربه وحشی چه قدرتی داره بانی احمق....که مهارت های ییبو از من بهتره اره؟

با دیدن چهره سهون و ژان و کل کل های بی پایان همیشگیشون مقابل بکهیون، همه چی از یادش رفت. اینکه واقعا کیه، چه ماموریتی داره و برای چی اونجاست. دیدن اون دوتا پسر دوست داشتنی زندگیش، کافی بود تا همه چی رو به دست فراموشی بسپاره.

THE GAME OF DESTINYOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz