part 1

751 118 157
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

بریم برای پارت اول و شروع فیک جدید.

ساعت برند و گرون قیمتش رو دور مچش بست و آخرین نگاهش رو به انعکاس خودش توی آیینه انداخت. چهره بی نقصش، با اون کت و شلوار خوش دوختی که به بهترین شکل روی تنش نشسته بود، میتونست دل هر بیننده ای رو توی سینه اش به لرزه در بیازه.

قبل از اینکه نگاهش رو از خودش بگیره، در اتاق باز شد و پشت بندش صدای دوستش توی گوشش پیچید.

× عروسیت نیستا...مهمونیه...زود باش دیگه دیر شد

+ خیلی خب چقدر غر میزنی....اومدم

ماسکش رو از روی میز برداشت ولی قبل از اینکه به طرف دوستش بچرخه، چشمش روی گردنبند آویزون از گوشه آیینه میز توالتش خشک شد. دستش رو بالا و به آرومی گردنبند رو لمس کرد.

صدای بی حسش که سهون میدونست برخلاف احساسات درونشه، به گوشش رسید.

+ این گردنبند رو یادته هون؟؟؟؟ یادته چه قولی بهش داده بودیم؟؟؟ حالا ببین کجا ایستادیم. ۶ سال از موعد قولمون گذشته ولی ما نتونستیم بهش عمل کنیم

با این حرفاش هردوشون یاد فردی افتادن که مدت های زیادی بود ازشون دور بود و هیچ خبری ازش نداشتن، ولی همیشه حفره ی خالی بزرگی توی قلبشون متعلق به اون بود.

با صدا شدنش توسط سهون، سرش رو تکونی داد تا خاطرات بازیابی شده توی ذهنش به عقب رونده بشه و بعد به طرف سهون برگشت.

ولی به محض برگشتنش تضاد پوست سفیدش با موهای مشکیش که به طرز جذابی بالا داده شده بود و کت شلوار مشکی توی تنش، چشمش رو کور کرد.

+ زیادی جذاب شدی

سهون چشمکی بهش زد و همینطور که از جلوی در کنار میرفت تا از اتاق بیرون بیاد، گفت:

× چیه حسودیت میشه؟

+ نه خوشم نمیاد کسی نگاهش روت هرز بره

هردوشون شونه به شونه هم به طرف بیرون قدم برداشتن.

× اصلا نگران نباش تا آخر بیخ ریش خودتم

+ خوبه

حدود نیم ساعت بعد مقابل عمارت مجلل و باشکوهی توقف کردن. هردو از ماشین پیاده شدن، بعد از سپردن سوییچ به نگهبان دم در و بستن ماسک هاشون به صورتاشون، وارد عمارت شدن.

دو پسر جذاب، با قد بلند و بدن ورزیده، به راحتی توجه هرکسی رو جلب میکرد. به خاطر ماسک، نیمی از صورتشون پوشونده شده بود و فقط چشم ها و لب هاشون قابل دیدن بودن.

چشم هایی که برای یکی پر از سردی و غرور و برای دیگر لبریز از شرارت بود. نگاه های اطرافشون تمام مدت اون هارو دنبال میکرد، تا جایی که از محوطه عمارت به سالن رسیدن و وارد شدن.

THE GAME OF DESTINYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora