part 18

135 46 175
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.


چند ساعت بعد توی یک سکوت نسبی طی شد، با اینکه آخرای شب بود، ولی هیچکدوم تمایلی به استراحت نداشتن. ژان رو به روی برد توی سالن ایستاده بود و با دقت تک تک اطلاعات رو مینوشت، تا بهشون مسلط باشه.

با حس حضور فرد غریبه ای کنارش، ماژیک رو تو مشتش محکم کرد و با شتاب به طرف فرد برگشت. ماژیک توی ۲ سانتی چشم اون فرد متوقف شد.

با دیدن ییبو که با چشم های گرد به عکس العملش و ماژیک خیره بود نفسش رو بیرون داد. با لحن جدی ای گفت:

+ هرگز بی صدا بهم نزدیک نشو....ممکنه به قیمت جونت تموم شه....روی نزدیک شدن افراد بهم حساسم

به خاطر اینکه هیچ تمسخری توی حرف هاش نبود، برای اولین بار ییبو بی حرف سری تکون داد و نگاهش رو به برد داد.‌ ژان بعد از نوشتن تمام اطلاعات قدمی عقب رفت و به برد نگاه کرد.

+ مارک...مااارک

مارک: بله قربان

+ عکسای پلیسه کو؟

چند ثانیه طول کشید تا عکس ها توسط مارک توی دستش قرار بگیره. با دقت اون هارو روی برد چسبوند و نفسش رو بیرون داد. با شنیدن صدای هورت کشیدنی از کنار گوشش، با چشم های گرد به طرف صاحب صدا برگشت.

با دیدن چانیول که با سر و صدا مشغول نودل خوردن بود، چشم هاش رو از روی حرص بست. واقعا باید تحمل میکرد و تا آخر ماموریت اون گوش دراز عوضی رو نمیکشت.

بی توجه بهشون از بینشون کنار رفت و پشت میز ایستاد. دوباره مشغول بررسی تک تک چیزهایی که داشتن شد. باید اول موفق میشدن محل اقامت فعلیش رو پیدا کنن و بعد برن سراغش.

دو روز بعد خیلی کند و بدون پیشرفت خاصی سپری شد. ژان کم کم به درجه بالایی از عصبانیت میرسید و خب افرادش که میدونستن چه عصبانیت ترسناکی داره، سعی میکردن سرعتشون رو بیشتر کنن.

ولی این وسط ییبو و چانیول تقریبا مثل کره اسب تازه راه افتاده روی مغزش راه میرفتن و این حالش رو بدتر میکرد.

بلاخره با داد بلندی که زد، همه توی جاشون خشک شدن. چشم های قرمز و هاله ترسناکش حتی ییبو و چانیول رو هم ساکت کرد.

+ شما لعنتیا دارید میگید دو روز گذشته و حتی نتونستید خونه ها امن پلیس رو کامل پیدا کنید؟؟

مارک آب دهنش رو قورت داد و با التماس به سهون نگاه کرد. سهون که خودش هم تا حدودی از عصبانیت ژان ترسیده بود سری تکون داد. مارک ناچار خودش به حرف اومد.

مارک: من متاسفم قربان....خب دسترسیمون به....به اداره پلیس خیلی کمه...و...و...

با بالا اومدن سر ژان و خیره شدنش با چشم های قرمز شده اش بهش، کلمات رو گم کرد.

THE GAME OF DESTINYWhere stories live. Discover now