part 15 (S2)

180 58 353
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

ذهنش خالی از هر فکری بود و احساسات نگفته اش روی قلب تکه‌تکه‌شده‌اش سنگینی می‌کردن. حتی وقتی مسیر پارکینگ تا دروازه رو طی میکرد، تنها چیزی که توی راس توجهش قرار داشت، صدای چرخ‌های چمدونی بود که همراه با خودش به مقصد می‌کشید.

هرلحظه بیشتر از قبل خودش رو تیره و تار میدید، وقتی واقعیت زندگی‌اش واضح‌تر از قبل خودش رو نشون میداد. واقعیتی دردناک!

گواهی بر اینکه بعد از صحبت‌های دیشبش با سهون و در طی چند ساعت امروز، هیچ کلمه‌ای بین اونا رد و بدل نشد.
این سکوت از درون درحال کشتن اون پسر بود و بکهیون نمیدونست در طی این مدت، چندبار مرد.

صدای چرخش چرخ‌ها، درست جایی متوقف شد که بکهیون دست از راه رفتن برداشت. منطق حکم میکرد بدون هیچ حرف و بدرقه‌ای، حتی دریغ از نگاهی ساده، مهر پایان رو به رابطه‌ی ناکامشون بزنه. اما نشد!

ناسلامتی به‌قول خیلیا، خداحافظی دردناک ترین لحظه‌ی رابطه‌ی بین انسان‌هاست. اما چرا بکهیون نتونست؟ در تصوراتشم نمیگنجید که چقدر بعد از این‌کار قرار بود باری از پشیمونی رو به‌دوش بکشه.

برای همین بدون‌اینکه لحظه ای رو برای فکر کردن بیشتر اختصاص بده، توقف کرد. توقف کرد و وقتی رو برگردوند، سهون رو با چشم‌هایی دید که هیچوقت دروغ نمیگفتن.

به درگاه در تکیه داده بود و در سکوت به مسیر قدم‌های پسری نگاه میکرد که براش غریبه‌ترین بود، اما در عین‌حال، از هر غریبه‌ای آشنا تر.

انتظار توقف و رو برگردون پسر رو نداشت و با دیدن ناگهانی صورتش، به نوعی غافگیر شد و چشم‌هاش بدون اینکه کنترلی روی پنهان کردن احساساتِ درونش داشته باشه، به چشم‌های گه‌گه‌اش نگاه میکرد.

پسر بزرگ‌تر لبخندی زد و دژاووی تلخی تمام فضای قلبش رو تصاحب کرد.

اما تلخ تر از اون، کورسوی امیدی بود که دیگه در چشم‌های سهون و ژانی که اطمینان داشت از بالکن داره تماشاش میکنه، وجود نداشت.

تا به اون موقع، روز خداحافظی‌اشون در فرودگاه و امیدی که برای دیدن دوباره‌ی بکهیون داشتن رو فراموش نکرده بود.

شاید حتی اون امید محرکی بود تا دووم بیاره، تلاش کنه و امیدی رو در قلبش گسترش بده که امکانش هست باز دیگه دی‌دی‌هاش رو ببینه.

سرانجام عزیزتزین‌هاش رو ملاقات کرد، اما نمیدونست که بازی سرنوشت، مسیر متفاوتی رو براش درنظر داشته.

مغز و منطقش سخت درحال متقاعد کردن پسر بودن تا بی‌حرف از اونجا دور بشه، اما بکهیون تصمیم گرفت شرط و شروطی برای منطقش درنظر بگیره و بی‌اختیار لب باز کرد:

THE GAME OF DESTINYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang