لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.دوباره به بالکن اون خونه نگاهی انداخت، واقعا ییبو بود که اونجا ایستاده بود؟
جین یونگ باورش نمیشد بلاخره بعد از سه روز موفق به پیدا کردنشون شده. سریع جلو رفت و بی مقدمه وارد خونه شد.
پیرمرد با دیدن پسر جوونی که همینطوری سرش رو انداخت پایین و داخل اومد، اخم کرد. اومد حرفی بزنه که صدای ییبو رو شنید.
_ جین یونگ....
جین یونگ: خدای من......باورم نمیشه...باورم نمیشه زنده اید
بدون اینکه روی حرکاتش کنترلی داشته باشه، جلو رفت و محکم ییبو رو بغل کرد.
جین یونگ: میدونید چقدر نگران بودیم؟؟ همه جا رو گشتیم
همونطور که تند تند حرف میزد، از ییبو فاصله گرفت و شماره چانیول رو گرفت.
جین یونگ: پیداشون کردم....بیاید به اون مسیری که رفتم...انتهاش یک روستاس..اونجان
ژان با شنیدن صدای جین یونگ، از سرجاش بلند شد و دم اتاق اومد. جین یونگ با دیدن ژان با بلاتنه باندپیچی، انگار تازه متوجه آسیب ییبو شد.
سریع بازوهای ییبو رو گرفت و نگران بررسیش کرد.
جین یونگ: حالتون خوبه رییس؟ خیلی آسیب دیدید؟ آسیبتون که جدی نیست؟؟
_ هی هی پسر نفس بکش....نه جدی نیست خوبم
+ هی جین یونگ اونی که باند پیچیه منم
جین یونگ: رییس شیائو...آه خدای من....نمیدونم چی بگم
+ الان دیگه واقعا لازم نیست چیزی بگی
جین یونم: الان بقیه هم میرسن
هنوز جمله اش کامل نشده بود که سهون، مارک و چانیول وارد خونه شدن. چانیول سریع به طرف ییبو رفت ولی سهون و مارک خشک شده به ژان نگاه میکردن.
چانیول وقتی به ییبو رسید، بدون اینکه کاری بکنه یا واکنشی نشون بده، فقط عین پسربچه ها و همونطور که اخم کوچیکی بین ابروهاش بود، به ییبو نگاه میکرد.
ییبو که کمی متعجب شده بود، کمی سرش رو عقب آورد و نگاهی به سرتاپاش انداخت.
_ چانیول؟
چانیول بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد بشه، همونطور به ییبو نگاه میکرد.
ییبو کمکم داشت نگران میشد و اومد دوباره صداش بزنه که چانیول ضربهای به بازوی سالمش زد.
اما به یهبار بسنده نکرد و چندبار دیگه اینکار رو تکرار کرد.
کمکم سرعتش بیشتر شد و پشتهم مشغول کتک زدنش بود که جینیونگ همونطور که از کارهاش تعجب کرده بود، کمی عقب کشیدش.
YOU ARE READING
THE GAME OF DESTINY
ActionFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...