لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.******
ساعت، ۹و نیم شب بود و بکهیون داخل سوییت، پای سیستم نشسته بود. تقریبا میشد گفت کلا توی اون حالت بود و چشماش قرمز و بدنش کرخت شده بود.
ولی خستگی نمیتونست قانعش کنه تا به کارش نرسه. حتی اگه میخواست هم نمیتونست استراحت کنه و ذهنش تماما درگیر ژان بود.
تصور اینکه بخاطر کاری که کرده، بلایی سر ژان اومده باشه کافی بود تا دیوونه بشه. چطور طاقت میاورد که بلایی سر دیدی دوست داشتنیاش بیاد.....اونم وقتی که بعد از مدت ها پیداش کرده بود؟
میتونست دستبند به دست هاشون بزنه و بهشون خیانت کنه، اما دیدن اینکه بلایی سرشون بیاد و از دستشون بده؟ هرگز. گرچه مورد اول بیرحمانه تر بنظر میرسید و ممکن بود آسیب بیشتری بهشون بزنه، اما حداقل میدونست که میتونه با این موضوع کنار بیاد.
همونطور که با این افکار مشغول بود، با دیدن علامت سبز روی صفحهی مانیتور، چندبار پلک زد تا متوجه بشه درست دیده یانه.
خودش رو روی صندلی جلوتر کشید و چندتا دکمه رو زد تا بلافاصله، مکان دقیق اون ماشین روی نقشه، نمایان شد. با ناباوری و خوشحالی لبخندی زد و سریعا با سهون که رفته بودن تا ببین میتونم اطلاعاتی بدست بیارن یا نه، تماس گرفت.
بک: هوون
سهون: چیشده؟
بک: زود خودتون رو برسونید به سوییت
سهون:ما توی پارکینگیم ولی چرا؟
بک: سوال نپرس و بیا فقط
سهون: خب بگو گه، من تا اونموقع میمیرم از کنجکاوی و نگرانی....مربوط به ژانه؟
بک: بالاخره تونستم
سهون :چی؟؟ چیو تونستی؟ نکنه.....
بک: بله......جیپیاس ماشینشون رو ردیابی کردم، بهت گفتم که میتونم هونا
هیجان توی صدای سهون به وضوح مشخص بود.
سهون: الان میام گه
تماس رو قطع کرد و به سرعت خودش رو به سوییت رسوند. چانیول و بقیه هم که همراه سهون بودن و کنجاو شده بودن، پشت سر سهون وارد سوییت شدن. سهون بلافاصله خودش رو به بکهیون رسوند و بالای سرش ایستاد.
سهون: کجان؟؟
بک: ماشینشون اینجاست
این رو گفت و به نقطه ای که روی صفحه مانیتور چشمک میزد اشاره کرد. بقیه هم خودشون رو رسوندن و با فهمیدن موضوع، انگار انرژی تازهای به وجودشون منتقل شد.
سهون: خب........زودباشید راه میفتیم
بلافاصله راه افتاد تا به سمت در بره، که بکهیون جلوش رو گرفت و گفت:
YOU ARE READING
THE GAME OF DESTINY
ActionFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...