لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.با حس درد وحشتناکی که توی تنش میپیچید، چشم هاش رو باز کرد. چندین بار پلک زد تا بلاخره تاری دیدش از بین رفت. با حس برعکس بودنش، نگاهش رو به اطراف چرخوند. میتونست خون رو روی سر و صورتش حس کنه.
یادش اومد ماشین از دره سقوط کرده و بیهوش شده. کمی سرش رو چرخوند تا وضعیت ژان رو ببینه. ماشین دقیقا از سمت ژان روی زمین فرود اومده بود. ییبو فقط به بخشی از کمرش که خونی بود دید داشت.
زبونش رو روی لب های خشک شده اش کشید و به سختی صداش زد.
_ ژان.....هی....ژان ....
وقتی جوابی نشنید سعی کرد تکون بخوره، ولی دردی که توی کتفش پیچید متوقفش کرد. لعنتی به شانسش فرستاد و دستش رو سمت کمربندش برد. به سختی کمربند رو باز کرد و دستش رو به لبه پنجره گرفت تا روی ژان نیوفته.
ماشین روی سمت راستش، توی دره افتاده بود. پاش رو که گیر کرده بود به سختی بیرون کشید و نفسش رو بیرون داد. به سختی و با درد، خودش رو از شیشه شکسته ماشین بیرون کشید.
به سختی از ماشین پایین اومد و به محض قرار گرفتن پاش روی زمین، تعادلش رو از دست داد. نگاهی به پاچه پاره شده شلوارش و زخم بد قواره روی ساق پاش انداخت. دستش رو روی کتف دردناکش گذاشت که باعث شد فریادش به هوا بره.
به راحتی تشخیص داد کتفش در رفته، ولی برای جا انداختنش کاری از دستش برنمیومد. ناچار بیخیال شد ولی به همین سادگی نبود، با هر تکون دستش، کتفش شدیدا تیر میکشید.
دکمه های پیرهنش رو باز کرد و قسمت پایینیش رو با دندوناش گرفت، سعی کرد کمی ازش رو با دست سالمش پاره کنه و موفق هم شد. زخم پاش رو بست و لنگون لنگون از سرجاش بلند شد.
ماشین رو دور زد و کنار جایی که ژان بود ایستاد. با چپ شدن ماشین، ژان چون کمربندش بسته نبود، کمرش روی در ماشین بود و ییبو برای بیرون کشیدنش، راهی جز جا به جا کردن ماشین نداشت.
نمیتونست به حال خودش ولش کنه. کمی به اطراف نگاه کرد و با دیدن چوب بزرگی، به طرفش رفت. سعی کرد با گذاشتن چوب زیر ماشین، کمی ماشین رو تکون بده، ولی کتف آسیب دیده اش، پای دردناکش و سر شکسته اش مانعش میشد.
سرش گیج میرفت و دیدش مدام تار میشد. وقتی دید فایده ای نداره، به سمت شیشه جلویی ماشین رفت و با کمی فشار موفق به کندنش شد. توی ماشین خم شد و دست سالمش رو دور قفسه سینه ژان پیچید.
با کمی فشار و تقلا موفق شد از ماشین بیرون بکشدش. ولی فقط تا کنار ماشین، چون اخرین ته مونده انرژیش به پایان رسید و کنار ژان روی زمین سقوط کرد.
هوا هنوز تاریک بود و ییبو حدس میزد مدت زیادی از سقوط و بیهوشیشون نگذشته. دست بیجونش رو بالا آورد و چند بار بازوی ژان رو تکون داد. ولی حتی نمیتونست صداش بزنه، کم کم دستش از روی بازوش ژان سر خورد و چشم هاش بسته شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
THE GAME OF DESTINY
AksiFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...