لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.ییبو همونطور که سعی میکرد بیخیال حرص هایی که توی کلاب خورده بشه، به سمت اتاقش قدم برمیداشت. البته که وجود چانیول و حرف های که زیر گوشش میگفت، تمام تلاش هاش رو به باد میداد.
قبل از اینکه به طرف چانیول برگرده و سعی کنه ساکتش کنه، دستیار عموش رو دید.
_ چیزی شده؟
× ببخشید قربان، عموتون میخواد شما و جناب پارک رو ببینه
_ باشه الان میایم
بعد از رفتن دستیار عموش به طرف چانیول که چهره اش جدی شده بود برگشت.
_ به نظرت این وقت شب چیکارمون داره؟
چان: منم نمیدونم....بریم ببینیم
هردوشون به طرف اتاق عموش راه افتادن و بعد از ضربه ای که ییبو به در زد، وارد اتاق شدن.
_ عمو با ما کاری داشتید؟
× اره...میدونم بد موقع اس ولی ترجیح دادم الان بگم. فردا احتمالا باید برای کاری برم بیرون
_ بفرمایید عمو
× یک محموله اسلحه اس....میخوام به خریدش رسیدگی کنی....میدونم ما تو کار خرید و فروش نیستیم ولی رییس هونگ از ما خواسته بهش رسیدگی کنیم....چون باند بلادی مانستر به باند بلک رسیدگی کرده این ماموریت رو به ما سپردن
_ یعنی یک محموله اسلحه خریداری کنیم؟
× اره...اطلاعات فروشنده و نحوه معامله های قبلیمون با این باند رو بهت میدم....دیگه همه چیش دست خودته....خودتم هماهنگی هاش رو انجام بده....هرجوری خودت میدونی و هرکاری لازم بده
_ باشه ما از فردا شروع میکنیم
× موردی نداره
_ پس فعلا
هردوشون کمی سرشون رو خم کردن و از اتاق بیرون رفتن.
چان: این ماموریت از باند اصلیه
_ اوهوم
چان: این امتیاز مثبتی برای ماست....باید به خوبی از پسش بربیایم. مخصوصا برای تو و جانشینی باند
_ نگرانش نباش از پسش برمیایم.....فعلا برو استراحت کن...فردا صبح میبینمت
چان: اوکی پس فعلا
سری برای ییبو تکون داد و به طرف اتاق خودش هم، ییبو هم وارد اتاق خودش شد و بعد از دوش کوتاهی که برای رفع یه ذره مستیش بود، خودش رو روی تخت انداخت و چشم هاش رو بست.
با اینکه ذهنش درگیر ماموریت بود، ولی خستگی به افکارش غلبه کرد و خیلی زود خوابش برد. صبح زودتر از همیشه بیدار شد و سراغ چانیول رفت. دو بار در زد ولی خبری نشد، پوفی کرد و در رو باز کرد.

YOU ARE READING
THE GAME OF DESTINY
ActionFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...