part 7 (S2)

196 52 255
                                        

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

با قدم های نا متعادلی به طرف خونه رفت و به در عمارت تکیه داد. سرش به شدت درد میکرد و حس میکرد به سختی میتونه نفس بکشه.

مدت ها بود اینطوری سرش درد نگرفته بود. میدونست خیلی فاصله ای با اون سردردهای لعنتیش نداره و اگه قرصش رو نخوره چند روزی از پا میندازتش.

با گرفته شدن بازوش توسط دستی، چشم هاش سریع باز شد. به هیچوجه نمیخواست سهون توی این وضعیت ببیندش. با دیدن چهره نگران مارک، ساعد دستش رو محکم گرفت تا مانع از افتادنش بشه.

مارک: چت شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

+ سه...سهون...کجاست؟

مارک: خسته بود...خوابیده...

+ خو...خوبه...

مارک: چیشده؟

دستش رو با نگرانی روی پیشونیش گذاشت. ولی هیچ تبی نداشت و نمیفهمید علت اینطوری عرق کردن سر و صورتش چیه.

دستشو دورش انداخت و به خودش تکیه اش داد.

+ بهش...چیزی...نگو

مارک: خیلی خب...باشه نمیگم...بیا...بیا ببرمت تو اتاقت

ژان بی حرف بهش تکیه داد و اجازه داد با خودش ببردش. مارک به محض وارد شدن به اتاق، ژان رو روی تخت خوابوند و با عجله مشغول گشتن شد تا قرصش رو پیدا کنه.

همونطور که میگشت،نگاهش مداوم به طرف ژان که با چهره درهم و خیس از عرق رو تخت بود، برمیگشت. بلاخره موفق شد قرص رو پیدا کنه و بعد از ریختن لیوان ابی از پارچ روی عسلی، کنارش بشینه.

مارک: ژان...بیداری؟ صدامو میشنوی؟

وقتی لای پلک هاش به زحمت باز شد، متوجه شد هنوز بیداره. گرچه خوابیدن با اون سردرد تقریبا غیرممکن بود‌. سریع زیر کمرش رو گرفت و کمکش کرد بلند شد.

قرص و اب رو بهش خوروند و دوباره روی تخت خوابوندش. کمی خودش جلوتر کشید و خیلی اروم با انگشت هاش مشغول ماساژ دادن سر و پیشونیش شد.

نمیدونست چه اتفاقی افتاده که دوباره تونسته این بلا رو سر ژان بیاره. ولی هرچی بود بهش حس بدی میداد. خیلی طول نکشید که متوجه بشه قرص اثر کرده و ژان خوابش برده.

اروم از سرجاش بلند شد و پتو رو روش کشید ولی قبل رفتن، مچش اسیر انگشت های ژان شد. خیلی شل و ضعیف، ولی موفق شد متوقفش کنه.

مارک روش خم شد تا بفهمه چه چیزی میخواد.

+ به...سهون...چیزی...نگو...لطفا

مارک: قول بده خودت باهاش حرف بزنی...وگرنه خودم بهش میگم

ژان خیلی ضعیف سرش رو تکون داد و مارک وقتی خیالش از اروم بودن ژان راحت شد، بعد از خاموش کردن لامپ از اتاق بیرون رفت. امیدوار بود اینبار اتفاق بدی در راه نباشه، چون نمیدونست ژان تا کی میتونه همه چیز رو تحمل کنه.

THE GAME OF DESTINYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora