لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.
(بابت تاخیر جدا شرمنده ام...موقعیت آپ رو نداشتم و پارت هم متاسفانه ادیت شده نبود.)_ حرفهام رو به یاد داشته باش...
با پایان حرفش، به بهونهی تماس با چانیول، از کلاب خارج شد تا پسر با خیال راحتتر و دور از پسری که یه مدت ازش تنفر داشت، گریه کنه.
وقتی ییبو از فضای کلاب خارج شد، نگاهی به آسمون شب انداخت و نفس عمیقی کشید.
همه چیز در مورد اون شب عجیب بهنظر میرسید. دیدن ژان در بیپناهترین حالت خودش، اشکهاش، موافقت با اینکه موضوع بکهیون رو با کسی درمیون نمیذاره.
مکالمهی بینشون و حرفهایی که مثل یک آدم معمولی و حتی شاید یک دوست بهش زد.
تقریبا بیست دقیقه اونجا ایستاده و مشغول فکر کردن دربارهی این موضوع بود، که با شنیدن صدای پای کسی، روش رو برگردوند و با ژان روبهرو شد. قدمهاش کمی کند بهنظر میرسیدن اما هنوز هوشیار بود.
از چشمهای قرمز و پفکردهاش میتونست حدس بزنه که بالاخره تونسته کمی با اشکهاش خودش رو سبک کنه. لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و به سمتش رفت.
_ میخوای برگردی؟
ژان با شنیدن صدای ییبو متوجه حضورش شد و به آرومی سرش رو تکون داد.
_ پس همینجا بمون، میرم ماشین رو میارم
قبل از اینکه قدمی برداره، صدای ژان مانعش شد.
+ خودم میتونم برگردم
ییبو از قدم ایستاد و با بیحوصلگی روش رو برگردوند:
_ با این وضعیت چجوری میخوای رانندگی کنی؟ من حوصلهی دردسر ندارما، همینجا بمون
مهلتی به ژان برای حرف زدن نداد و به سمت ماشین خودش رفت.
بعد از اینکه ماشین رو روشن کرد، به سمت ورودی کلاب حرکت کرد، با دیدن ژان که با توجه به حرفش بی حرکت همونجا منتظرش مونده، لبخند محوی زد.
پیاده شد و بعد از اینکه به ژان کمک کرد تا روی صندلی بشینه، دوباره سوار ماشین شد و راه افتاد. از محوطهی کلاب خارج شد و به سمت عمارت بلادی مانستر حرکت کرد.
سکوت خفهکنندهای که در ماشین حکمفرما بود، چندان برای ییبو خوشایند بهنظر نمیرسید.
ولی از سکوت ژان میتونست حدس بزنه که دوست نداره درمورد اون موضوعات حرف دیگهای بزنه، پس از اونجایی که بحث دیگهای به ذهنش نمیرسید تا وسط بندازه، ضبط رو روشن کرد و بلافاصله آهنگی با صدای بلند، پخش شد که باعث شد هردو کمی در جاشون بپرن.
STAI LEGGENDO
THE GAME OF DESTINY
AzioneFiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller _ angst _ romance Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داریم. تصمیمات بزرگی میگیریم و میخوایم از خیلی چیزها دوری کنیم. ولی گاهی فراموش میکنیم...